داستان :
پارت 60
فردا قرار بود. همراه با قهرمان ها به یک کارورزی بروند ، و مطمئن بود که قهرمان ها در همین امروز که ایزوکو حضور نداشت با دانش آموز هایی که قراره در عملیات فردا نقش داشته باشند صحبت کنند
کیریشیما هم جزوی از آن دانش آموزان بود.
الان باید به فکر استراحت باشد. ولی بجاش ایزوکو را تا اتاق خود آورده، درحالی که کم کم داره از زمان خواب میگذره.
ایزوکو چیزی نمیگفت و فقط به کیریشیما خیره شده بود.
کیریشیما : چه عکس العملی نشون میدی اگه بهت بگم که کامل میشناسمت؟
رنگ از صورت ایزوکو پرید.
کیریشیما با همان یک جمله ذهن ایزوکو را تبدیل به یک آشفته بازار کرد. =( منظورش چیه ؟ درباره چی حرف میزنه! البته که در آخر همه متوجه میشدن. اما اگه الان همه متوجه بشن همون کسی بودم که تو لیگ بود، چه اتفاقی میوفته... اصلا این ها را ولش کن از کجا فهمیده ؟چقدر میدونه؟)
ایزوکو: منظورت چه؟
کیریشیما : منظورم چیه؟ خب بهتره بگم... ایزوکو میدوریا من تمام هویت هایی که تا قبل از اومدن به اینجا داشتی باخبرم.
تو همونی بودی. که به باکوگو حمله
کرد... اشتباه میکنم؟
ایزوکو حالا بیش از بیش سفید شده بود. و دستانش میلرزید.
ایزوکو : اشتباه میکنی از عمد نکر...
کیریشیما حرف را قطع کرد و با خونسردی ادامه داد. البته این چیزی بود که او میخواست. وگرنه ناراحتی از صدایش مشهود بود.
کیریشیما : برام مهم نیست. من نمیخوام درباره اون موقع حرف بزنیم.. من فقط درباره این موضوع حدس زدم ولی امید وارد بودم جواب دیگه ای بدی.
اینکه اومدی اینجا یعنی مدیر مدرسه بهت اعتماد داره... فقط ازت میخوام به باکوگو صدمه نزنی. فکر نکن ذهنیت بدی ازت دارم قرارم نیست برم گذشته ات رو به کسی بگم من فقط نگران دوستتم. رفتار باکوگو عوض شده مثل همیشه نیست.
فقط ازت خواهش میکنم بهش صدمه نزنی همین.
اما باید بدونی باکوگو از اون چیزی که هست خیلی بهتره.
ایزوکو سرش رو پایین انداخت.
ایزوکو: خب میدونم اون مهربونه.. ایجیرو در هرصورت ممنون. ولی من دیگه میرم.
کیریشیما : به باکوگو چیزی نگو. درباره هرچیزی که الان اتفاق افتاد.
ایزوکو که تا نزدیگی در رفته بود. برگشت و به کیریشیما لبخند پر اعتمادی بهش زد.
ایزوکو:حتما. و.. نگرانش نباش زیاد طول نمیکشه.
و از اتاق کیریشیما خارج شد.
بعد از خروج او کیریشیما همانند کسی که پیروز یک نبرد سخت شده رو زمین نشست. او نمیخواست همچین مکالمه ای داشته باشد چیز های خیلی بیشتری برای حرف زدن داشت.ولی انگار باید صبر میکرد.
چون در هر صورت احساس میکرد حرف زدن با ایزوکو جو سنگینی دارد.
کیریشیما: آه لعنتی.
اما لحظه ای یاد آور حرف آخر ایزوکو افتاد..و با سردرگمی به در نگاه کرد.
کیریشیما: منظورش چی بود؟ لعنتی باعث میشه سر درد بگیرم.
فردا قرار بود. همراه با قهرمان ها به یک کارورزی بروند ، و مطمئن بود که قهرمان ها در همین امروز که ایزوکو حضور نداشت با دانش آموز هایی که قراره در عملیات فردا نقش داشته باشند صحبت کنند
کیریشیما هم جزوی از آن دانش آموزان بود.
الان باید به فکر استراحت باشد. ولی بجاش ایزوکو را تا اتاق خود آورده، درحالی که کم کم داره از زمان خواب میگذره.
ایزوکو چیزی نمیگفت و فقط به کیریشیما خیره شده بود.
کیریشیما : چه عکس العملی نشون میدی اگه بهت بگم که کامل میشناسمت؟
رنگ از صورت ایزوکو پرید.
کیریشیما با همان یک جمله ذهن ایزوکو را تبدیل به یک آشفته بازار کرد. =( منظورش چیه ؟ درباره چی حرف میزنه! البته که در آخر همه متوجه میشدن. اما اگه الان همه متوجه بشن همون کسی بودم که تو لیگ بود، چه اتفاقی میوفته... اصلا این ها را ولش کن از کجا فهمیده ؟چقدر میدونه؟)
ایزوکو: منظورت چه؟
کیریشیما : منظورم چیه؟ خب بهتره بگم... ایزوکو میدوریا من تمام هویت هایی که تا قبل از اومدن به اینجا داشتی باخبرم.
تو همونی بودی. که به باکوگو حمله
کرد... اشتباه میکنم؟
ایزوکو حالا بیش از بیش سفید شده بود. و دستانش میلرزید.
ایزوکو : اشتباه میکنی از عمد نکر...
کیریشیما حرف را قطع کرد و با خونسردی ادامه داد. البته این چیزی بود که او میخواست. وگرنه ناراحتی از صدایش مشهود بود.
کیریشیما : برام مهم نیست. من نمیخوام درباره اون موقع حرف بزنیم.. من فقط درباره این موضوع حدس زدم ولی امید وارد بودم جواب دیگه ای بدی.
اینکه اومدی اینجا یعنی مدیر مدرسه بهت اعتماد داره... فقط ازت میخوام به باکوگو صدمه نزنی. فکر نکن ذهنیت بدی ازت دارم قرارم نیست برم گذشته ات رو به کسی بگم من فقط نگران دوستتم. رفتار باکوگو عوض شده مثل همیشه نیست.
فقط ازت خواهش میکنم بهش صدمه نزنی همین.
اما باید بدونی باکوگو از اون چیزی که هست خیلی بهتره.
ایزوکو سرش رو پایین انداخت.
ایزوکو: خب میدونم اون مهربونه.. ایجیرو در هرصورت ممنون. ولی من دیگه میرم.
کیریشیما : به باکوگو چیزی نگو. درباره هرچیزی که الان اتفاق افتاد.
ایزوکو که تا نزدیگی در رفته بود. برگشت و به کیریشیما لبخند پر اعتمادی بهش زد.
ایزوکو:حتما. و.. نگرانش نباش زیاد طول نمیکشه.
و از اتاق کیریشیما خارج شد.
بعد از خروج او کیریشیما همانند کسی که پیروز یک نبرد سخت شده رو زمین نشست. او نمیخواست همچین مکالمه ای داشته باشد چیز های خیلی بیشتری برای حرف زدن داشت.ولی انگار باید صبر میکرد.
چون در هر صورت احساس میکرد حرف زدن با ایزوکو جو سنگینی دارد.
کیریشیما: آه لعنتی.
اما لحظه ای یاد آور حرف آخر ایزوکو افتاد..و با سردرگمی به در نگاه کرد.
کیریشیما: منظورش چی بود؟ لعنتی باعث میشه سر درد بگیرم.
- ۴.۲k
- ۰۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط