دارم عاشقش میشم♡
دارم عاشقش میشم♡
پارت اول
ویولیا
امروز فنساین بی تی اسه وای من خیلی ذوق دارممم
ات باتو ام (ات خوابه لیا داره با خودش حرف میزنه)
لیا: بیدارشووو*داد*
ات: هااا چته دیوونه
لیا: دارم با تو حرف میزنما
ات: خب بابا بگو چیشده
لیا: میگم امروز ساعت ۵فنساین بی تی اسه *ذوق*
خیلی خوشحالمم
ات: اها بره همین انقد خوشحالی
لیا: اره
ات: باشه حالا پاشو بریم صبحونه بخوریم وکارامونو بکنیم
لیا: باشه ولی امروز توهم باید باهام بیای
ات: چییی عمرا (از خداتم باشه) من که آرمی نیستم
لیا: میخای بزاری من تنها برم *کیوت بازی درمیاره*
ات: من که نمی تونم به تو نه بگم باهات میام
*پرش زمانی به ساعت سه*
لیا: اتتتت پاشو دیرمون شد
ات: اوه اره دیرمون شده
زود رفتن یه دوشه ۲۰مینی گرفتن
لباس پوشیدن و آرایش کردن ساعت چهارو نیم بود که
از خونه رفتن بیرون و تاکسی گرفتن یه رب به پنج بود که رسیدن و رفتن داخل که با ورودشون صدای جیغ داد آرمی ها بلند شد، بله پسرا همون لحظه پسرا اومدن نشستن سر جاهاشون
ویوکوک
تا وارد شدیم جیغ و داد آرمی ها بلند شد
همینطور که داشتم بهشون سلام میکردم یه دختر خیلی جذاب و کیوت که جلو در وایستاده بود توجهمو جلب کرد
نمیتونستم ازش چشم بردارم نمیدونم چرا ولی خیلی جذبش شده بودم (عاشق شدی فرزندم)
زمان برام خیلی زود میگذشت جوری که فقط به اندازه پنج شیش نفر باهام فاصله داشت و میتونستم هر حرفی که میزنه رو لبخونی کنم
که دیدم داره میگه تشنمه اینور اونورو نگا میکنه
یهو یه پسره از ناکجا آباد پیداش شدو یه بطری آب میوه بهش داد اونم تشکر کردو همه ی آب میوه رو خورد
ات: وای لیا خیلی تشنمه
لیا: وای اره منم اب ندارم
پسره: ببخشید خانم شنیدم گفتین تشنه هستین میتونید این آبمیوه رو بخورین
ات: وای ممنون
ویو ات
وای چقد تشنم بود ولی چرا این آبمیوش انقد مزه ی عجیبی داشت (هی دختره ساده)
عه نوبت ماشد لیا خیلی خوشحال بود
دونه به دونه با پسرا حرف زدو ازشون امضا گرفت
وای قیافش وقتی نشسته بود جلوی جیمین خیلی دیدنی بود (بایس لیا جیمینه)
اخرین نفر کوک بود
به نفس نفس افتاده بودم نمیدونم چرا اینقدر گرمم بود
ویو کوک
وقتی دیدم داره نفس نفس میزنه و عرق میکنه فهمیدم که پسره تو اون ابمیوه تحریک کننده ریخته بوده
وقتی دوستش نشست جلوم رویه کاغذ چیزی نوشتمو گفتم بده به اون بده
لیا: ات این کاغذو کوک داد گفت بدم بهت
ات: کوکک؟ کاغذو باز کردم دیدم نوشته تواون ابمیوه ای که خوردی تحریک کننده بوده برو تو اتاق پروف پشت صحنه منتظر من بمون
یه نگا کردم به کوک دیدم به پشتش اشاره کرد (منظورش پشت صحنه است)
قضیه رو به لیا گفتم و رفتم تو اتاقی که کوک گفت....
___________________
خب بره پارت بعدی شرط نمیزارم
تو کامنت ها بگید اگه خوبه بقیشو بزارم💕😊
پارت اول
ویولیا
امروز فنساین بی تی اسه وای من خیلی ذوق دارممم
ات باتو ام (ات خوابه لیا داره با خودش حرف میزنه)
لیا: بیدارشووو*داد*
ات: هااا چته دیوونه
لیا: دارم با تو حرف میزنما
ات: خب بابا بگو چیشده
لیا: میگم امروز ساعت ۵فنساین بی تی اسه *ذوق*
خیلی خوشحالمم
ات: اها بره همین انقد خوشحالی
لیا: اره
ات: باشه حالا پاشو بریم صبحونه بخوریم وکارامونو بکنیم
لیا: باشه ولی امروز توهم باید باهام بیای
ات: چییی عمرا (از خداتم باشه) من که آرمی نیستم
لیا: میخای بزاری من تنها برم *کیوت بازی درمیاره*
ات: من که نمی تونم به تو نه بگم باهات میام
*پرش زمانی به ساعت سه*
لیا: اتتتت پاشو دیرمون شد
ات: اوه اره دیرمون شده
زود رفتن یه دوشه ۲۰مینی گرفتن
لباس پوشیدن و آرایش کردن ساعت چهارو نیم بود که
از خونه رفتن بیرون و تاکسی گرفتن یه رب به پنج بود که رسیدن و رفتن داخل که با ورودشون صدای جیغ داد آرمی ها بلند شد، بله پسرا همون لحظه پسرا اومدن نشستن سر جاهاشون
ویوکوک
تا وارد شدیم جیغ و داد آرمی ها بلند شد
همینطور که داشتم بهشون سلام میکردم یه دختر خیلی جذاب و کیوت که جلو در وایستاده بود توجهمو جلب کرد
نمیتونستم ازش چشم بردارم نمیدونم چرا ولی خیلی جذبش شده بودم (عاشق شدی فرزندم)
زمان برام خیلی زود میگذشت جوری که فقط به اندازه پنج شیش نفر باهام فاصله داشت و میتونستم هر حرفی که میزنه رو لبخونی کنم
که دیدم داره میگه تشنمه اینور اونورو نگا میکنه
یهو یه پسره از ناکجا آباد پیداش شدو یه بطری آب میوه بهش داد اونم تشکر کردو همه ی آب میوه رو خورد
ات: وای لیا خیلی تشنمه
لیا: وای اره منم اب ندارم
پسره: ببخشید خانم شنیدم گفتین تشنه هستین میتونید این آبمیوه رو بخورین
ات: وای ممنون
ویو ات
وای چقد تشنم بود ولی چرا این آبمیوش انقد مزه ی عجیبی داشت (هی دختره ساده)
عه نوبت ماشد لیا خیلی خوشحال بود
دونه به دونه با پسرا حرف زدو ازشون امضا گرفت
وای قیافش وقتی نشسته بود جلوی جیمین خیلی دیدنی بود (بایس لیا جیمینه)
اخرین نفر کوک بود
به نفس نفس افتاده بودم نمیدونم چرا اینقدر گرمم بود
ویو کوک
وقتی دیدم داره نفس نفس میزنه و عرق میکنه فهمیدم که پسره تو اون ابمیوه تحریک کننده ریخته بوده
وقتی دوستش نشست جلوم رویه کاغذ چیزی نوشتمو گفتم بده به اون بده
لیا: ات این کاغذو کوک داد گفت بدم بهت
ات: کوکک؟ کاغذو باز کردم دیدم نوشته تواون ابمیوه ای که خوردی تحریک کننده بوده برو تو اتاق پروف پشت صحنه منتظر من بمون
یه نگا کردم به کوک دیدم به پشتش اشاره کرد (منظورش پشت صحنه است)
قضیه رو به لیا گفتم و رفتم تو اتاقی که کوک گفت....
___________________
خب بره پارت بعدی شرط نمیزارم
تو کامنت ها بگید اگه خوبه بقیشو بزارم💕😊
۶.۶k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.