ادامه ی داستان هیکاری رو نوشتم

ادامه ی داستان هیکاری رو نوشتم

وای قبلیه چطوری بود ؟
اصلا بگید این چطوریه؟

وای خیلی دارم روی این داستان کار می کنم امیدوارم خوب باشه

ـــــــــ.ــــــــ.ـــــــ.ـــــــ.ـــــــ
هیکاری

نصف جعبه‌ها رو باز کرده بودیم؛ حتی تلویزیون و مبل‌ها رو هم چیده بودیم، هر چند خیلی خیلی سنگین بود. دستم زخم شده اما خب، من بزرگ شدم، نباید درد بکنه. با این فکر، چسب زخم کهنه ای رو از ته کوله پشتی‌م درآوردم و محکم روی زخم چسبوندم.

شب شده و من هم داخل اتاق خالی و بی‌روحم، روی یک تشک ساده در تاریکی دراز کشیدم. بوی گچ و رنگ تازه، تو اتاق خالی می‌پیچید و حس غربت رو بیشتر می‌کرد. صدای ماشین‌های بیرون از پنجره اتاق خالی، تنها چیزی بود که سکوت رو می‌شکست.

تاریکی… اَه چه مزخرف! دلم می‌خواست مامانم رو بغل کنم؛ اما اون هنوز سر کاره و این خونه‌ی خالی، منتظرش بود تا آروم بشم. اگه اون اینجا بود حتماً آروم می‌شدم. کاش می‌تونستم مثل قدیما سرمو بذارم روی شونه‌اش و دیگه به هیچی فکر نکنم.

پلکام سنگین شده بود. با خودم فکر کردم: “هیکاری! تو دیگه ده سالت نیست که بترسی. باید قوی باشی.” اما ته دلم، یه چیزی داشت التماس می‌کرد: “من هنوز خیلی کوچیکم».

وای چطوره؟
دیدگاه ها (۳)

گرفتید جانِ زن و بچه رانماند بدونِ جواب این جنونزدید این غم ...

گل وحشی منپارت ۵ ویو تهیونگات خیلی خوشگل بود، واییی چم شده ن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط