فنجانی چای باخدا
#فنجانی_چای_باخدا
قسمت هفتادو شش
گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگرانیِ دانیال، لبیک گفتم و رویِ دورترین مبل از حسام نشستم.
استرس و سوالهایِ بی جواب، رعشه ایی پنهانی به وجودم سرازیر کرده بود.
در مجلس چشم چرخاندم..
حسام متین وموقر مثله همیشه با دانیال حرف میزد و میخندید..
پروین و فاطمه خانم پچ پچ میکردند و منِ بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی و دسته گلِ رویِ میز..
امیرمهدی برایِ تمامِ شب نشینی هایِ دوستانه اش، چنین کت شلوارِ شیک و اتوکشیده ایی به تن میکرد؟؟ یا فقط محضِ شکنجه ی من و خودنمایی خودش؟؟
بی حرف و پرتنش مشغولِ بازی با انگشتانم شدم..
هر چه بیشتر میگذشت، تشنج اعصابم زیادتر میشد.
این جوانِ خوش خنده یِ شیک پوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خورد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیالِ حالم همانجا درست وسطِ حیاتِ امامزاده رهایم کرد.
و حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان ژستهایِ سابق دلبری میکرد.
اینجا چه میخواست؟؟
آمده بود تا له شدنم را بیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟؟
عصبی انگشتانم را فشار میدادم و اصلا چرا باید در جمعشان مینشستم؟؟
از جایم بلند شدم که همه به جز حسامِ عهد بسته با زمین، در سکوتی عجیب سراسر چشم شدند برایِ پرسیدن دلیل البته بدونِ بیان کلمه ایی..
و من با عذر خواهی،عازمِ اتاق شدم.
این روزها چقدر دلم ناز و ادا داشت و چشمانی که تا چند وقت پیش معنی گریه را نمیفهمید، بی وقفه بغض را تبدیل به اشک میکرد.
رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم.
بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام.
درد داشت.. شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناکتر بود.
دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم..
اشک ریختم و گریه کردم و با تموم وجود در دل ناسزا نثار خودمو خواستنم کردم که هنوزم پر میکشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش..
ناگهان چند ضربه به در خورد.
مطمئن بودم که دانیال است. آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم.
نمیدانست.. او از هیچ چیز مطلع نبود.. از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت..
جوابش را ندادم. دوباره به در کوبید..
چندین و چند بار.. سابقه نداشت انقدر مبادی آداب باشد. لابد دوباره حسِ شوخی های ِ بی مزه اش گل کرده بود.
کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه میشد.
وقتی دیدم نه داخل میشود و نه دست از کوبیدن به درب برمیدارد، با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، درب را بازش کردم. ( چته روانی.. جایی که اون دوستِ ....)
زبانم در دهان باز خشکید.
ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند. ( میفرمودین.. میشنوم.. داشتین میگفتین جایی که اون دوستِ .... دوست؟؟؟؟؟؟ دوستِ چی؟؟؟)
آّب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم. او اینجا چه میکرد؟؟
انگار قرار نبود که راحتم بگذارم این حسامِ امیر مهدی نام..
نهیبی به خود زدم.. خجالت برایِ چه؟؟ باید کمی گستاخ میشدم.. شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین (با اجازه ی کی اومدی اینجا؟؟ )
سرش پایین بود ( با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتونو در زدم.. بعدشم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام.. )
خوب بلد بود زبان بازی کند ( چیکار داری؟؟ )
چشمانش را بست ( خواهش میکنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتونو نمیگیرم.. فقط چند کلمه حرف..)
مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج میکرد کمی سخت بود. روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت.
خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد.. بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه.. اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی.. قفل شدنِ در اتاق.. شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش..
راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟ ( کلید اتاقمو چیکار کردی؟؟ )
گوشه ابرویش را خاراند ( پیش منه.. )
ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم ( پسش بده.. )
لبهایِ متبسمش را در هم تنید ( جاش پیش من امنه.. نگران نباشید..)
این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟؟
وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد ( قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی..)
داشت یادآوری میکرد.. تمام خاطرات آن روز را..
گفت دفعه ی بعد؟؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟؟
دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد ( باشه.. باشه..
حرف بزنیم؟؟)
این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نام
قسمت هفتادو شش
گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگرانیِ دانیال، لبیک گفتم و رویِ دورترین مبل از حسام نشستم.
استرس و سوالهایِ بی جواب، رعشه ایی پنهانی به وجودم سرازیر کرده بود.
در مجلس چشم چرخاندم..
حسام متین وموقر مثله همیشه با دانیال حرف میزد و میخندید..
پروین و فاطمه خانم پچ پچ میکردند و منِ بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی و دسته گلِ رویِ میز..
امیرمهدی برایِ تمامِ شب نشینی هایِ دوستانه اش، چنین کت شلوارِ شیک و اتوکشیده ایی به تن میکرد؟؟ یا فقط محضِ شکنجه ی من و خودنمایی خودش؟؟
بی حرف و پرتنش مشغولِ بازی با انگشتانم شدم..
هر چه بیشتر میگذشت، تشنج اعصابم زیادتر میشد.
این جوانِ خوش خنده یِ شیک پوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خورد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیالِ حالم همانجا درست وسطِ حیاتِ امامزاده رهایم کرد.
و حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان ژستهایِ سابق دلبری میکرد.
اینجا چه میخواست؟؟
آمده بود تا له شدنم را بیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟؟
عصبی انگشتانم را فشار میدادم و اصلا چرا باید در جمعشان مینشستم؟؟
از جایم بلند شدم که همه به جز حسامِ عهد بسته با زمین، در سکوتی عجیب سراسر چشم شدند برایِ پرسیدن دلیل البته بدونِ بیان کلمه ایی..
و من با عذر خواهی،عازمِ اتاق شدم.
این روزها چقدر دلم ناز و ادا داشت و چشمانی که تا چند وقت پیش معنی گریه را نمیفهمید، بی وقفه بغض را تبدیل به اشک میکرد.
رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم.
بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام.
درد داشت.. شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناکتر بود.
دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم..
اشک ریختم و گریه کردم و با تموم وجود در دل ناسزا نثار خودمو خواستنم کردم که هنوزم پر میکشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش..
ناگهان چند ضربه به در خورد.
مطمئن بودم که دانیال است. آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم.
نمیدانست.. او از هیچ چیز مطلع نبود.. از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت..
جوابش را ندادم. دوباره به در کوبید..
چندین و چند بار.. سابقه نداشت انقدر مبادی آداب باشد. لابد دوباره حسِ شوخی های ِ بی مزه اش گل کرده بود.
کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه میشد.
وقتی دیدم نه داخل میشود و نه دست از کوبیدن به درب برمیدارد، با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، درب را بازش کردم. ( چته روانی.. جایی که اون دوستِ ....)
زبانم در دهان باز خشکید.
ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند. ( میفرمودین.. میشنوم.. داشتین میگفتین جایی که اون دوستِ .... دوست؟؟؟؟؟؟ دوستِ چی؟؟؟)
آّب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم. او اینجا چه میکرد؟؟
انگار قرار نبود که راحتم بگذارم این حسامِ امیر مهدی نام..
نهیبی به خود زدم.. خجالت برایِ چه؟؟ باید کمی گستاخ میشدم.. شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین (با اجازه ی کی اومدی اینجا؟؟ )
سرش پایین بود ( با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتونو در زدم.. بعدشم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام.. )
خوب بلد بود زبان بازی کند ( چیکار داری؟؟ )
چشمانش را بست ( خواهش میکنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتونو نمیگیرم.. فقط چند کلمه حرف..)
مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج میکرد کمی سخت بود. روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت.
خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد.. بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه.. اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی.. قفل شدنِ در اتاق.. شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش..
راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟ ( کلید اتاقمو چیکار کردی؟؟ )
گوشه ابرویش را خاراند ( پیش منه.. )
ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم ( پسش بده.. )
لبهایِ متبسمش را در هم تنید ( جاش پیش من امنه.. نگران نباشید..)
این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟؟
وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد ( قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی..)
داشت یادآوری میکرد.. تمام خاطرات آن روز را..
گفت دفعه ی بعد؟؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟؟
دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد ( باشه.. باشه..
حرف بزنیم؟؟)
این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نام
۱۱.۰k
۰۶ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.