دردهایمافوقبشرراحسکردهبود

دردهای‌ما‌فوق‌بشر‌را‌حس‌کرده‌بود...
ساعت‌های‌نومیدی،ساعت‌های‌خوشی،
سرگردانی‌و‌بدبختی‌را‌میشناخت!
کمرنگ‌شدن‌رفاقت‌ها‌را‌دیده‌بود‌و‌طعم‌گندِ‌بی‌همدردی‌را‌چشیده‌بود!
از‌کسی‌دیگر‌انتظاری‌نداشت‌و‌آموخته‌بود‌
آدم‌های‌اطرافش‌میایند‌و‌یک‌روزی‌هم‌خاطرات‌و‌حرمت‌ها‌را‌فراموش‌میکنند
و‌کس‌دیگری‌را‌جایگزین‌میکنند:]
او‌درد‌های‌فلسفی‌که‌برای‌توده‌ی‌مردم‌وجود‌خارجی‌ندارد‌میدانست...
ولی‌حالا‌خودش‌را‌بی‌اندازه‌تنها‌و‌گُم‌گشته‌حس‌میکرد!
سرتاسر‌زندگی‌برایش‌مسخره‌و‌دروغ‌بود!
با‌خودش‌میگفت
«از‌حاصل‌عمر‌چیست‌در‌دستم؟...هیچ!»
این‌شعربیشتر‌او‌را‌دیوانه‌میکرد:]"🌙

#به‌وقت‌بی‌خوابی👀
۲۸‌ژوئن‌دو‌هزارُ‌بیستُ‌یک
۲:۴۰دقیقه‌به‌وقت‌طهـران"
دیدگاه ها (۵)

نیاز‌روحیِ‌شدید;اشک‌ریختن‌‌به‌پهنای‌صورت‌از‌فرط‌خوشحالیツ[🌸🌸]

✌🏻

[دوست‌داشتن‌آدما‌که‌ربطی‌به‌کنارِ‌هم‌بودنشون‌نداره!]♥️✨@Sa.j...

لمس‌انسان;اولین‌شکلِ‌برقراری‌ِارتباط‌ِما...امنیت‌،‌حفاظت‌،‌آ...

My Vampire Mate Season 2 part : ۴

5 minutes to deathPart 16والریا با دستانی لرزون چمدونش رو ره...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط