فصل اول:::::پارت یک:::::
فصل اول:::::پارت یک:::::
#ماه_مه_آلود
مها::::::
صدای موتور اتوبوس داشت برام طاقت فرسا میشد... دیشب بخاطر امتحان فقط دو ساعت فرصت خوابیدن داشتم...صبحانه نخورده بودم ــو سه ساعت سر جلسه فسفر سوزوندم...دیگه واقعا کم آوردم...ولی خداروشکر این آخریش بود...ترم چهارم تموم شد و فقط دو سال با زندگیه مستقل من مونده...میشه گفت همین تنها چیزیه که سرپام نگه داشته....
سرمو گرفتم توی دستام و شقیقه هامو دست کشیدم و زیر لب گفتم "پس کی میرسیم؟"
لینا دست گذاشت پشتمو گفت "سردرد؟"
"اوهوم"
"خنگی دیگه به خودت فشار میاری"
مجبور بودم...زندگی من با همه خیلی فرق داره...وقتی خانواده و پشتوانه ای نداری مجبوری...با همون صدایی که به ندرت شنیده میشد گفتم "مجبورم لینا. اگه اول نباشم بورس تحصیلیمو میگیرن..."
لینا با خنده رو بهم برگشت " میگم خنگی نگو نه. میتونی دنیارو داشته باشی اما بورس رو چسبیدی"
میدونم منظور رویا چی بود...منظورش پیشنهاد ازدواج جینِ. برای یه دختر پرورشگاهی مثل من که همیشه تنهایی و بی پولی مشکلم بوده. پیشنهاد ازدواج جین مثل یه در رو به بهشته. "لینا جین از روی ترحم منو میخواد..."
""ترحم ؟ مها تو واقعا کم داري . یه نگاه تو آینه بنداز...کیه تو
رو نخواد ؟ میدونم الان میگی همه چی ظاهر نیست اما....
جینم ازت شناخت داره... کی بهتر از تو آخه ؟"
حالم از باز شدن این بحث بهم میخوره...از دو هفته ی پیش که جین بهم درخواست ازدواج داده لینا کچلم کرده و بیخیال نمیشه...به دستام نگاه کردم "نمیدونم. رویا واقعا من هیچ حسی بهش ندارم..."
پرید وسط حرفمو گفت "حالا اینا رو ول کن...باهام میای؟"
وای...کاش برگرده سر بحث جین...این قضیه تعطیلات تابستون تقریبا که نه کاملا شده بلای جونم...سه ماهه مخ منو خورده و هیچ رقمه بیخیال ماجرا نیست ...توی دانشگاه تنها کسی که میدونه من از کجا اومدم لیناست...با محبت و پر انرژی ترین ادمیه که دیدم...از وقتی فهمیده سه ماهه تابستونو باید توی خوابگاه بمونم همه ی تلاششو برای راضی کردنم کرده تا برم خونه ی اونا...واقعا با فکر اینکه سه ماه توی یع خانواده زندگی کنم خوابم نمیبره...انقدر از خونه ، طبیعت و آب و هوای لاویج تعریف کرده که هر شب خوابشو میبینم....
اما وقتی مکالمه ی لینا و برادرش رو از پشت تلفن شنیدم مردد شدم...
#ادامه_دارم
#ماه_مه_آلود
مها::::::
صدای موتور اتوبوس داشت برام طاقت فرسا میشد... دیشب بخاطر امتحان فقط دو ساعت فرصت خوابیدن داشتم...صبحانه نخورده بودم ــو سه ساعت سر جلسه فسفر سوزوندم...دیگه واقعا کم آوردم...ولی خداروشکر این آخریش بود...ترم چهارم تموم شد و فقط دو سال با زندگیه مستقل من مونده...میشه گفت همین تنها چیزیه که سرپام نگه داشته....
سرمو گرفتم توی دستام و شقیقه هامو دست کشیدم و زیر لب گفتم "پس کی میرسیم؟"
لینا دست گذاشت پشتمو گفت "سردرد؟"
"اوهوم"
"خنگی دیگه به خودت فشار میاری"
مجبور بودم...زندگی من با همه خیلی فرق داره...وقتی خانواده و پشتوانه ای نداری مجبوری...با همون صدایی که به ندرت شنیده میشد گفتم "مجبورم لینا. اگه اول نباشم بورس تحصیلیمو میگیرن..."
لینا با خنده رو بهم برگشت " میگم خنگی نگو نه. میتونی دنیارو داشته باشی اما بورس رو چسبیدی"
میدونم منظور رویا چی بود...منظورش پیشنهاد ازدواج جینِ. برای یه دختر پرورشگاهی مثل من که همیشه تنهایی و بی پولی مشکلم بوده. پیشنهاد ازدواج جین مثل یه در رو به بهشته. "لینا جین از روی ترحم منو میخواد..."
""ترحم ؟ مها تو واقعا کم داري . یه نگاه تو آینه بنداز...کیه تو
رو نخواد ؟ میدونم الان میگی همه چی ظاهر نیست اما....
جینم ازت شناخت داره... کی بهتر از تو آخه ؟"
حالم از باز شدن این بحث بهم میخوره...از دو هفته ی پیش که جین بهم درخواست ازدواج داده لینا کچلم کرده و بیخیال نمیشه...به دستام نگاه کردم "نمیدونم. رویا واقعا من هیچ حسی بهش ندارم..."
پرید وسط حرفمو گفت "حالا اینا رو ول کن...باهام میای؟"
وای...کاش برگرده سر بحث جین...این قضیه تعطیلات تابستون تقریبا که نه کاملا شده بلای جونم...سه ماهه مخ منو خورده و هیچ رقمه بیخیال ماجرا نیست ...توی دانشگاه تنها کسی که میدونه من از کجا اومدم لیناست...با محبت و پر انرژی ترین ادمیه که دیدم...از وقتی فهمیده سه ماهه تابستونو باید توی خوابگاه بمونم همه ی تلاششو برای راضی کردنم کرده تا برم خونه ی اونا...واقعا با فکر اینکه سه ماه توی یع خانواده زندگی کنم خوابم نمیبره...انقدر از خونه ، طبیعت و آب و هوای لاویج تعریف کرده که هر شب خوابشو میبینم....
اما وقتی مکالمه ی لینا و برادرش رو از پشت تلفن شنیدم مردد شدم...
#ادامه_دارم
۳.۱k
۱۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.