وقتی می خواستی سوپرایزش کنی ولی...
وقتی می خواستی سوپرایزش کنی ولی...
پارت1️⃣
_اینم تموم شد...نگاهی به ساعت کردمو سریع وسایل رو جمع کردم تا بتونم بعد از ظهر ته رو سوپرایز کنم آخه امروز تولد ته بود ... خب اول خودمو معرفی کنم؛من کیم ات هستم ۲۴ سالمه و ۷ساله با پسرا دوستم و ۳ ساله با ته قرار میزارم و هممون تو یک خونه زندگی می کنیم...امروز به یونا هم گفته بودم بیاد که تو کارا کمکم کنه،راستش از بچگی هیچ کسو نداشتم پدر و مادرم ولم کرده بودن و هیچ دوست واقعی به جز یونا و پسرا نداشتم، هر چند همیشه چند تا از اون دخترای حسود دور و برم هست
+يونا _ات
+ات،اتتتتتتتتت کیکو چیکار کنم الان میان !!!!
_وای...کیکو یادم رفت،برو بزارش تو یخچال اتاقم فقط بدووووووو
دینگ دونگ
+وای رسیدن
_کیکو تو اتاقم گذاشتی؟
+آره
نفس عمیقی کشیدمو درو باز کردم
+_سلام،خسته نباشین
پسرا:سلام،همچنین
سریع رفتمو با کمک یونا وسایل رو ازشون گرفتم و غذا رو چیدم
پسرا غذاشونو خوردن و می خواستن برن که با اشاره ی من و یونا نشستن سرجاشون و با ظرفاشون بازی کردن،قرار بود یونا ماجرارو رو به پسرا بگه و منم حواس ته رو پرت کنم که نیاد بیرون
...
_وای مردم از استرس
+خب مگه مرض داری!؟
_... من فقط می خوام به همه ثابت کنم که ته و من عاشق همیم و به هم اعتماد داریم...راستی دوربینارو گذاشتی؟
+آره بابا خیالت راحت،الان فقط برو سریع حاضر شو
_آخ آره،پس من میرم دیگه حواست به بقیه کارا باشه
+اوک،موفق باشی فقط حواست باشه ناکار نشی که من نمیام جمعت کنم
_نگران نباش ناکارم بشم تهیونگ جونم هست👅
اینو گفتم و با نهایت سرعت به سمت اتاقم فرار کردم،لباسامو پوشیدم و رفتم اشپزخونه،یک ظرف برداشتمو با تمام توانم شکوندم...
_وای فکر کنم دیگه خیلی با زور شکوندم...آخه کف دستم کاملا بریده بود،ولی نه نمی خوام با یک خراش روزم خراب شه پس سریع از اقدامات حیاتی که قبلش کار گذاشته بودم استفاده کردمو سریع چسب زدم تا خونریزی نکنه...
همه اومدن پایین...پسرا و یونا که موضوعو می دونستن،فقط ته به کیوت ترین حالت ممکن داشت سکته می کرد،وای خدا دیگه نمی تونم نخندم....
خوب شده؟!اولین داستانمه لطفا ازم حمایت کنین...🙃
پارت1️⃣
_اینم تموم شد...نگاهی به ساعت کردمو سریع وسایل رو جمع کردم تا بتونم بعد از ظهر ته رو سوپرایز کنم آخه امروز تولد ته بود ... خب اول خودمو معرفی کنم؛من کیم ات هستم ۲۴ سالمه و ۷ساله با پسرا دوستم و ۳ ساله با ته قرار میزارم و هممون تو یک خونه زندگی می کنیم...امروز به یونا هم گفته بودم بیاد که تو کارا کمکم کنه،راستش از بچگی هیچ کسو نداشتم پدر و مادرم ولم کرده بودن و هیچ دوست واقعی به جز یونا و پسرا نداشتم، هر چند همیشه چند تا از اون دخترای حسود دور و برم هست
+يونا _ات
+ات،اتتتتتتتتت کیکو چیکار کنم الان میان !!!!
_وای...کیکو یادم رفت،برو بزارش تو یخچال اتاقم فقط بدووووووو
دینگ دونگ
+وای رسیدن
_کیکو تو اتاقم گذاشتی؟
+آره
نفس عمیقی کشیدمو درو باز کردم
+_سلام،خسته نباشین
پسرا:سلام،همچنین
سریع رفتمو با کمک یونا وسایل رو ازشون گرفتم و غذا رو چیدم
پسرا غذاشونو خوردن و می خواستن برن که با اشاره ی من و یونا نشستن سرجاشون و با ظرفاشون بازی کردن،قرار بود یونا ماجرارو رو به پسرا بگه و منم حواس ته رو پرت کنم که نیاد بیرون
...
_وای مردم از استرس
+خب مگه مرض داری!؟
_... من فقط می خوام به همه ثابت کنم که ته و من عاشق همیم و به هم اعتماد داریم...راستی دوربینارو گذاشتی؟
+آره بابا خیالت راحت،الان فقط برو سریع حاضر شو
_آخ آره،پس من میرم دیگه حواست به بقیه کارا باشه
+اوک،موفق باشی فقط حواست باشه ناکار نشی که من نمیام جمعت کنم
_نگران نباش ناکارم بشم تهیونگ جونم هست👅
اینو گفتم و با نهایت سرعت به سمت اتاقم فرار کردم،لباسامو پوشیدم و رفتم اشپزخونه،یک ظرف برداشتمو با تمام توانم شکوندم...
_وای فکر کنم دیگه خیلی با زور شکوندم...آخه کف دستم کاملا بریده بود،ولی نه نمی خوام با یک خراش روزم خراب شه پس سریع از اقدامات حیاتی که قبلش کار گذاشته بودم استفاده کردمو سریع چسب زدم تا خونریزی نکنه...
همه اومدن پایین...پسرا و یونا که موضوعو می دونستن،فقط ته به کیوت ترین حالت ممکن داشت سکته می کرد،وای خدا دیگه نمی تونم نخندم....
خوب شده؟!اولین داستانمه لطفا ازم حمایت کنین...🙃
۵.۶k
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.