باران که از بام فرو می ریخت
باران که از بام فرو می ریخت
را خوب به خاطر می آورم ...
او کنکور داشت
و من دست به دامن تمام ادیان شده بودم ,
که مبادا دعایم نگیرد ...
قبول شد ...
پزشکی دانشگاه تهران ...
دکتر جان، دکتر جان بود که به جانش می بستند
و من چقدر خوشحال بودم ...
رفت ...!
اوایل تاخیرها کم بود ...
چند ماه در میان می آمد ,
و ما قرار زیر باران مان را داشتیم ...
بعد از مدتی تاخیر آمدنش به ۶ ماه و بعد به سال کشید ...
دیگر فروغ چشمانم را داشتم از دست می دادم ,
که آمد ...
شاسی بلند سوار و با دختری دست به دست. حلقه ی دستشان گواه همه چیز بود. خوب تر که فکر می کنم آن روز هم باران میبارید اما این بار من تنها زیر بام ایستاده بودم. دیگر نه صدای باران دلپذیر بود نه خاک خیس خورده و نه بوی ریحان های کاشته شده ی مادرم. دیگر آقای دکتر را ندیدم. چندین سال گذشت و من هم ازدواج کردم و از روستا رفتم. تقدیر نامه بهترین معلم درس فلان را که گرفتم.همسرم پیشنهاد داد برای استراحت سری به روستای دخترانگی ام بزنیم و یک ماهی بمانیم. من و او و پسر بیست ساله مان.
آن روز باران می آمد. در راه پیاده روی در روستا پسرم را زیر شیروانی با دختری زیبا دیدم.صدای شکستن صندوق خاطرات آمد. بوی خاک خیس و ریحان مادرم در بینی ام پیچید.
با لباس خیس به خانه رسیدم و در پاسخ همسرم که می پرسید چه شده حرفی نزدم.به اتاق رفتم. بارانی ام را دراوردم و در کاغذی کوچک نوشتم:
عزیز مادر، تو بدهکاری و این بدهکاری تو با هیچ پولی پرداخت نمی شود. آری مادر تو امروز به یک دختر با لباس سفیدش بدهکار شدی. بدهکاری تو به اندازه ی عطر تمام ریحان ها و خاک های خیس خورده و میلیون ها قطره باران است.شیر مادرت حلالت نیست اگر ادا نکنی؟
راستی چند نفر از ما بدهکاریم؟یا نه!چند نفر از ما وفاداریم؟به بوی عطر،قهوه های سرراهی،تاب های دو نفره و هجوم خاطرات...
#سحر_عقیلی
را خوب به خاطر می آورم ...
او کنکور داشت
و من دست به دامن تمام ادیان شده بودم ,
که مبادا دعایم نگیرد ...
قبول شد ...
پزشکی دانشگاه تهران ...
دکتر جان، دکتر جان بود که به جانش می بستند
و من چقدر خوشحال بودم ...
رفت ...!
اوایل تاخیرها کم بود ...
چند ماه در میان می آمد ,
و ما قرار زیر باران مان را داشتیم ...
بعد از مدتی تاخیر آمدنش به ۶ ماه و بعد به سال کشید ...
دیگر فروغ چشمانم را داشتم از دست می دادم ,
که آمد ...
شاسی بلند سوار و با دختری دست به دست. حلقه ی دستشان گواه همه چیز بود. خوب تر که فکر می کنم آن روز هم باران میبارید اما این بار من تنها زیر بام ایستاده بودم. دیگر نه صدای باران دلپذیر بود نه خاک خیس خورده و نه بوی ریحان های کاشته شده ی مادرم. دیگر آقای دکتر را ندیدم. چندین سال گذشت و من هم ازدواج کردم و از روستا رفتم. تقدیر نامه بهترین معلم درس فلان را که گرفتم.همسرم پیشنهاد داد برای استراحت سری به روستای دخترانگی ام بزنیم و یک ماهی بمانیم. من و او و پسر بیست ساله مان.
آن روز باران می آمد. در راه پیاده روی در روستا پسرم را زیر شیروانی با دختری زیبا دیدم.صدای شکستن صندوق خاطرات آمد. بوی خاک خیس و ریحان مادرم در بینی ام پیچید.
با لباس خیس به خانه رسیدم و در پاسخ همسرم که می پرسید چه شده حرفی نزدم.به اتاق رفتم. بارانی ام را دراوردم و در کاغذی کوچک نوشتم:
عزیز مادر، تو بدهکاری و این بدهکاری تو با هیچ پولی پرداخت نمی شود. آری مادر تو امروز به یک دختر با لباس سفیدش بدهکار شدی. بدهکاری تو به اندازه ی عطر تمام ریحان ها و خاک های خیس خورده و میلیون ها قطره باران است.شیر مادرت حلالت نیست اگر ادا نکنی؟
راستی چند نفر از ما بدهکاریم؟یا نه!چند نفر از ما وفاداریم؟به بوی عطر،قهوه های سرراهی،تاب های دو نفره و هجوم خاطرات...
#سحر_عقیلی
۲.۷k
۲۹ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.