من ماهت میشم تو خورشیدم🙃🤍🐾
من ماهت میشم تو خورشیدم🙃🤍🐾
پارت۱۴
دیانا:چی گفتین؟
رضا:دیانا چقد خنگی خب اگه میخاستیم بگیم که نمیومدیم پایین
ارسلان:هی درس با دیانا حرف بزن
رضا:هوفف
پانیذ:بسه الان میگم
رضا:عههه
پانیذ:مهم نیس
دیانا:عشقم اگه نمیخای نگو شوخی کردم
ارسلان:راست میگه ناراحت نشی
پانیذ:نه نه این چه حرفیه الان میگم
دیانا:خب بگو
پانیذ:رضا تو حواست به رانندگیت باشه به تو گفتم
رضا:باشه
پانیذ:من یه خاطره بد از جنگل دارم یه روز رفته بودیم جنگل من کوچیک بودم فک کنم ۱۰ سالم بود اره رفته بودیم که از کوه بالا بریم که وقتی رفتیم بالا بعد چند دیقه همه رفتن یه کاریو انجام بدن من گوش نکردم که کجا میرن ولی یهو همه غیبشون زد منم تکو تنها نشسته بودم بدنم میلرزید داشتم گریه میکردم بی صدا که یهو فیلم هندیش نمیکنم راس میگم یه روباه اومد با یه چندتا روباه دیگه وحشیم بودن تا چشم به اونا خورد فرار کردم اونا هم افتادن دنبالم رفتم داخل جنگل انگار گم شده بودم روباها رو دیگه ندیدم که دیدم مامان بابام دارن چوب میشکنن و داستان این بود
ارسلان:وای خدا نگران نباش
رضا:عههه به غیر من نمیتونی به پانیذ بگی نگران نباش
ارسلان:مثلا غیرتی شدی
دیانا:عه ول کنین پانیذ نگران نباش من پیشتم به علاوه رضا و ارسلان
پانیذ:مرسی*ذوق*
رضا:......
ارسلان:حالا دیانا گف نگران نباش چیزی نگفتی
رضا:خب دیانا دختره تو پسری فرق میکنه
ارسلان:از هر فرصتی استفاده میکنی برا مچ گیری
پارت۱۴
دیانا:چی گفتین؟
رضا:دیانا چقد خنگی خب اگه میخاستیم بگیم که نمیومدیم پایین
ارسلان:هی درس با دیانا حرف بزن
رضا:هوفف
پانیذ:بسه الان میگم
رضا:عههه
پانیذ:مهم نیس
دیانا:عشقم اگه نمیخای نگو شوخی کردم
ارسلان:راست میگه ناراحت نشی
پانیذ:نه نه این چه حرفیه الان میگم
دیانا:خب بگو
پانیذ:رضا تو حواست به رانندگیت باشه به تو گفتم
رضا:باشه
پانیذ:من یه خاطره بد از جنگل دارم یه روز رفته بودیم جنگل من کوچیک بودم فک کنم ۱۰ سالم بود اره رفته بودیم که از کوه بالا بریم که وقتی رفتیم بالا بعد چند دیقه همه رفتن یه کاریو انجام بدن من گوش نکردم که کجا میرن ولی یهو همه غیبشون زد منم تکو تنها نشسته بودم بدنم میلرزید داشتم گریه میکردم بی صدا که یهو فیلم هندیش نمیکنم راس میگم یه روباه اومد با یه چندتا روباه دیگه وحشیم بودن تا چشم به اونا خورد فرار کردم اونا هم افتادن دنبالم رفتم داخل جنگل انگار گم شده بودم روباها رو دیگه ندیدم که دیدم مامان بابام دارن چوب میشکنن و داستان این بود
ارسلان:وای خدا نگران نباش
رضا:عههه به غیر من نمیتونی به پانیذ بگی نگران نباش
ارسلان:مثلا غیرتی شدی
دیانا:عه ول کنین پانیذ نگران نباش من پیشتم به علاوه رضا و ارسلان
پانیذ:مرسی*ذوق*
رضا:......
ارسلان:حالا دیانا گف نگران نباش چیزی نگفتی
رضا:خب دیانا دختره تو پسری فرق میکنه
ارسلان:از هر فرصتی استفاده میکنی برا مچ گیری
۶.۸k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.