🌼زمانی که سنا و ملیکا کوچک بودند خیلی برایشان کتاب می خوا
🌼زمانی که سنا و ملیکا کوچک بودند خیلی برایشان کتاب میخواندم. فکر می کردم چون هم خودم و هم بابایشان کتابخوانیم، بچه ها هم کتابخوان می شوند از زمانی که خواندن و نوشتن یاد گرفتند، برایشان انواع کتاب ها را می خریدم. چند سال گذشت، ولی دیدم بچهها هیچ علاقهای به کتاب خواندن ندارند.
🌼کتابخانه ی کوچکی برایشان درست کرده بودم با انواع کتاب های علمی، داستانی، هنری، ولی چیزی که وجود نداشت انگیزه برای کتابخوانی بود.
تشویقشان کردم هر روز دو سه صفحه از کتابی را که دوست دارند بخوانند و بیایند برایم تعریف کنند، ولی هر روز به بهانه ای از زیر کار در میرفتند. یکی دو پاراگراف که میخواندند. میگفتند: خسته شدیم. حوصله نداریم.
🌼 در عوض می دانستم اگر کاری به کارشان نداشته باشم حاضرند ساعتها پای تلویزیون بنشینند به تماشای فیلمهای صدتا یک غاز.
وقتی با آنها حرف می زدم میگفتند: خودتون برامون کتاب بخونید؛ یا: نمیشه خلاصه رو برامون بگید. این حرف بیشتر حرصم را در می آورد. یک روز بر خلاف میلم تصمیم گرفتم کتابهایشان را جمع کنم.
🌼کتابهایی که آرزوی کودکی ام بودند با خون جگر توی چندتا کارتون چیدم و گذاشتمشان توی انبار. گفتم لابد کمکم تشنه میشوند و میروند سراغ شان، ولی ککشان هم نگزید. دیگر کم کم داشتم نگران می شدم تا اینکه یک روز از طرف مدرسه گفتند بچه ها شاگرد ممتاز شدهاند و برایشان جایزه بخرم.....
#بریده_کتاب
#بفرمایید_بهشت
#محدثه_سادات_طباطبایی
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌼کتابخانه ی کوچکی برایشان درست کرده بودم با انواع کتاب های علمی، داستانی، هنری، ولی چیزی که وجود نداشت انگیزه برای کتابخوانی بود.
تشویقشان کردم هر روز دو سه صفحه از کتابی را که دوست دارند بخوانند و بیایند برایم تعریف کنند، ولی هر روز به بهانه ای از زیر کار در میرفتند. یکی دو پاراگراف که میخواندند. میگفتند: خسته شدیم. حوصله نداریم.
🌼 در عوض می دانستم اگر کاری به کارشان نداشته باشم حاضرند ساعتها پای تلویزیون بنشینند به تماشای فیلمهای صدتا یک غاز.
وقتی با آنها حرف می زدم میگفتند: خودتون برامون کتاب بخونید؛ یا: نمیشه خلاصه رو برامون بگید. این حرف بیشتر حرصم را در می آورد. یک روز بر خلاف میلم تصمیم گرفتم کتابهایشان را جمع کنم.
🌼کتابهایی که آرزوی کودکی ام بودند با خون جگر توی چندتا کارتون چیدم و گذاشتمشان توی انبار. گفتم لابد کمکم تشنه میشوند و میروند سراغ شان، ولی ککشان هم نگزید. دیگر کم کم داشتم نگران می شدم تا اینکه یک روز از طرف مدرسه گفتند بچه ها شاگرد ممتاز شدهاند و برایشان جایزه بخرم.....
#بریده_کتاب
#بفرمایید_بهشت
#محدثه_سادات_طباطبایی
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۲.۳k
۰۱ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.