هَمهمه آزاردهنده کلاس و صحبت های بی وقفه استاد به طورِ وس
هَمهمه آزاردهنده کلاس و صحبتهای بیوقفه استاد به طورِ وسوسه انگیزی به خواب دعوتم میکرد..!
بیخوابیهای شبِ قبل و گوش دادنِ به ساعتها درد و دلهای خواهرزادهام که راستِش چندان جذابیتی هم برام نداشت ، وسوسه خوابیدن رو چندین برابر میکرد..!
داشتم چرت میزدم که استاد چند بار پی در پی و البته شاکی به تخته زد
و با صدایی بلندتر و جدیتر از معمول امّا مثلِ همیشه مودبانه ازَمون خواست که حواسِمون به کلاس باشه..!
خواب از سرَم پرید ، دستمو زدم زیر چونهام و مبهوتِ جملهای شدم که از دهانِش خارج شد...
+ هیچوقت برای فرار از تنهایی ، برای نگه داشتنِ آدمها بهشون باج ندید..!.
جملهاش مُبهم بود امّا متاسفانه یا خوشبختانه استادی نبود که بحث را نیمه کاره رها کند..!
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد :
+ شاید درست متوجه نشده باشین چی میگم..! بچه که بودم، مجبور شدیم از خونه قدیمی و پر از خاطرَمون نقلِ مکان کنیم به محلهای که خیلی برام غریب بود..!
روزهای اول که حتی دلم نمیخواست پام رو از دَر بیرون بگذارم و دستِ کم با محیط آشنا بشم...
کارَم شده بود اینکه صبحها از خواب بیدار بشم و برَم مدرسه و کلِ بعد از ظهرو کنجِ خونه کِز کنم امّا یک روز که صدای بچهها که از کوچه به گوشم میرسید حسابی بالا گرفت ، وسوسه شدم بشکنم حصارِ تنهایی دورَمو..!
اولش جلوی دَر ایستادم ؛ هرچقدر که زمان میگذشت یک قدم پیش میگذاشتم تا بالاخره رسیدم بهشون..!
واسه اینکه دلشون رو بدست بیارم ،
واسه اینکه از تنهاییم فرار کنم ،
بهشون باج دادم..! اسباببازی که خیلی دوستش داشتم رو دو دستی تقدیمشون کردم فقط واسه اینکه نکنه تنها بمونم..!
و این مقدمهای بود برای این فاجعه ، باج دادن به آدمها برای فرار از تنهایی..!
این قاعده لعنتی به این راحتیا دست از سرَم برنداشت..!
مجبور بودم لبخندم رو باج بدم در برابرِ حرفها و کارهایی که از گوشت و پوست و استخوانم میگذشت و قلبم رو میسوزوند فقط به خاطرِ ترس از تنهایی..!
علایق و سلایقم رو باج بدم در برابرِ کسی که دوستش دارم و تبدیل بشم به مجسمهای که اصلا شبیه خودم نیست ، صرفاً بخاطرِ اینکه راضی باشه ، واسه اینکه نگهِش داشته باشم..!
و الان که خیلی دیره فهمیدم که هیچوقت نباید برای تنها نموندن به کسی باج میدادم..!
نمیدونم چرا جملههاش مُدام درد و دلهای کسل کننده دیشب رو بهم یادآوری میکرد ، نَکنه منم صرفاً بخاطر اینکه از دستم راضی باشه و از دستِش ندم به درد و دلهاش گوش کردم؟!
جمله آخرِ استاد رشته افکارم رو پاره کرد
+ اینو همیشه آویزه گوشتون کنید ،
هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوقتِ به هیچ کَس باج ندید..!
مسلماً تصویرِ آدمی که تنها مونده مابینِ این جماعت به مراتبِ بهتر از تصویرِ آدمیه که هیچی ازَش نمونده از بَس که به دیگران باج داده..!
🗣
بیخوابیهای شبِ قبل و گوش دادنِ به ساعتها درد و دلهای خواهرزادهام که راستِش چندان جذابیتی هم برام نداشت ، وسوسه خوابیدن رو چندین برابر میکرد..!
داشتم چرت میزدم که استاد چند بار پی در پی و البته شاکی به تخته زد
و با صدایی بلندتر و جدیتر از معمول امّا مثلِ همیشه مودبانه ازَمون خواست که حواسِمون به کلاس باشه..!
خواب از سرَم پرید ، دستمو زدم زیر چونهام و مبهوتِ جملهای شدم که از دهانِش خارج شد...
+ هیچوقت برای فرار از تنهایی ، برای نگه داشتنِ آدمها بهشون باج ندید..!.
جملهاش مُبهم بود امّا متاسفانه یا خوشبختانه استادی نبود که بحث را نیمه کاره رها کند..!
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد :
+ شاید درست متوجه نشده باشین چی میگم..! بچه که بودم، مجبور شدیم از خونه قدیمی و پر از خاطرَمون نقلِ مکان کنیم به محلهای که خیلی برام غریب بود..!
روزهای اول که حتی دلم نمیخواست پام رو از دَر بیرون بگذارم و دستِ کم با محیط آشنا بشم...
کارَم شده بود اینکه صبحها از خواب بیدار بشم و برَم مدرسه و کلِ بعد از ظهرو کنجِ خونه کِز کنم امّا یک روز که صدای بچهها که از کوچه به گوشم میرسید حسابی بالا گرفت ، وسوسه شدم بشکنم حصارِ تنهایی دورَمو..!
اولش جلوی دَر ایستادم ؛ هرچقدر که زمان میگذشت یک قدم پیش میگذاشتم تا بالاخره رسیدم بهشون..!
واسه اینکه دلشون رو بدست بیارم ،
واسه اینکه از تنهاییم فرار کنم ،
بهشون باج دادم..! اسباببازی که خیلی دوستش داشتم رو دو دستی تقدیمشون کردم فقط واسه اینکه نکنه تنها بمونم..!
و این مقدمهای بود برای این فاجعه ، باج دادن به آدمها برای فرار از تنهایی..!
این قاعده لعنتی به این راحتیا دست از سرَم برنداشت..!
مجبور بودم لبخندم رو باج بدم در برابرِ حرفها و کارهایی که از گوشت و پوست و استخوانم میگذشت و قلبم رو میسوزوند فقط به خاطرِ ترس از تنهایی..!
علایق و سلایقم رو باج بدم در برابرِ کسی که دوستش دارم و تبدیل بشم به مجسمهای که اصلا شبیه خودم نیست ، صرفاً بخاطرِ اینکه راضی باشه ، واسه اینکه نگهِش داشته باشم..!
و الان که خیلی دیره فهمیدم که هیچوقت نباید برای تنها نموندن به کسی باج میدادم..!
نمیدونم چرا جملههاش مُدام درد و دلهای کسل کننده دیشب رو بهم یادآوری میکرد ، نَکنه منم صرفاً بخاطر اینکه از دستم راضی باشه و از دستِش ندم به درد و دلهاش گوش کردم؟!
جمله آخرِ استاد رشته افکارم رو پاره کرد
+ اینو همیشه آویزه گوشتون کنید ،
هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوقتِ به هیچ کَس باج ندید..!
مسلماً تصویرِ آدمی که تنها مونده مابینِ این جماعت به مراتبِ بهتر از تصویرِ آدمیه که هیچی ازَش نمونده از بَس که به دیگران باج داده..!
🗣
۵۷۶
۱۱ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.