بیشتر وقت مان به این می گذشت که ساعت ها صورت همدیگر را تم

بیشتر وقت مان به این می گذشت که ساعت ها صورت همدیگر را تماشا کنیم. گاهی تمام روز کارمان همین بود. گاهی این قدر نگاهش می کردم که چهره اش از وضوح خارج می شد. بعضی وقت ها شبیه چهره ی یک موجود فضایی می شد. بعضی اوقات اصلا شبیه یک صورت نبود، مجموعه ای از اعضای منفک در زمینه ای سفید و محو، یادم می آید آن موقع فکر می کردم چنان به هم بسته شده ایم که اگر بخواهند جدای مان کنند شاید دست یکی از ما کنده شود...
دیدگاه ها (۱۰)

امروز سوار یه تاکسی شدمصد متر جلو تر یه خانمی کنار خیابون ای...

جلوی خودکشی هارو نگیریدجنگ راه بندازیدالکی همدیگرو بکشیدفیلم...

رابطه هاییم هست که انگار دو نفرتون میترسین تمومش کنین یا حتی...

برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتیم . بیرون ...

چپتر ۱ _ دختر یتیمعصر بود. سایه دیوار های بلند و ترک خورده ی...

"همزن " و "آبمیوه گیری" ام را از هم جدا کردم .زن و شوهرند و ...

سر زمین باشکوه نگهبان آتش پارت ۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط