بیشتر وقت مان به این می گذشت که ساعت ها صورت همدیگر را تم
بیشتر وقت مان به این می گذشت که ساعت ها صورت همدیگر را تماشا کنیم. گاهی تمام روز کارمان همین بود. گاهی این قدر نگاهش می کردم که چهره اش از وضوح خارج می شد. بعضی وقت ها شبیه چهره ی یک موجود فضایی می شد. بعضی اوقات اصلا شبیه یک صورت نبود، مجموعه ای از اعضای منفک در زمینه ای سفید و محو، یادم می آید آن موقع فکر می کردم چنان به هم بسته شده ایم که اگر بخواهند جدای مان کنند شاید دست یکی از ما کنده شود...
۱.۲k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.