آنجا را نمیدانم ولی اینجا که من هستم جاذبه صفر است.
آنجا را نمیدانم ولی اینجا که من هستم جاذبه صفر است.
احساس میکنم فضانورد احمقی هستم که به اشتباه از سفینه ام بیرون پریدم و حالا در خلا دست و پا میزنم.جاذبه ای نیست و حتی نمیتوانم قدمی بردارم.تنها چیزی که می شنوم سکوت است و تنها حسی که دارم تعلیق و شناور بودن...
احساس میکنم جزوِ کوچک و ناچیزی از بیکرانِ هستی ام،یک موجودِ ضعیف و فناپذیر که اگر از احتمالات و تصادفات جان سالم به در ببرد نهایتا بخاطر کهولت سن و این کالبدِ لعنتی می میرد.
و به بشر فکر میکنم که روزی دقیقا شبیه دایناسورها و چیتاها منقرض می شود.
به آدم ها فکر میکنم،به آدم هایی که زندگی را مسابقه فرض می کنند،از هم سبقت می گیرند قسط می دهند و برای در آوردنِ دو لقمه نانِ بیشتر خرخره ی هم را می جوند.
و بعد به خودم فکر میکنم که هنوز توی فضا معلقم.
در دل آرزو میکنم کاش شبیه آنها بودم و نهایت دغدغه ام این بود که مهمانی جمعه شب چی بپوشم یا اینکه عشقِ نداشته ام ترکم کرده و چه میکند..ولی خب نیستم.
مشاورم میگفت تو زیاد فکر میکنی و زیاد دقیق شدن در کار خدا و زندگی و هستی کار عاقلانه ای نیست یا به کفر می رسی یا اینکه ادامه ی حیات را بی معنی می بینی و تمام.
ولی من نمیتوانم فکر نکنم.
نمیتوانم شبیه آدم های کوکی و ربات های برنامه ریزی شده به زندگیِ روتینم ادامه بدهم.
دارم فکر میکنم که دقیقا از جان زندگی چه میخواهم که عین خرچنگ چارچنگولی افتاده ام به جانش ولی از پاسخ می مانم.
فکر کردن به دوران پیری و نهایتا مرگ برایم عذاب آور شده،تصور زود گذشتنِ زمان هم که به آن اضافه می شود واویلا...
من نیازمند متن و آهنگ و نصیحت های انگیزشیِ کسی نیستم،همه شان را از برم ولی هیچ یک کمک کارم نیستند.
مشکل من عشقی نیست،حتی خانوادگی هم نیست.
من از یک مشکل شخصی با شخصِ خودم رنج می برم.از تضادِ دو تا منِ تو در تو،که یکیشان این عقاید را دارد ولی دیگری می گوید می خندد و اگر ازش بپرسی زندگی چه طور است؟می گوید بسیار خوب است.
آدم اگر با بیرون از خودش دعوا داشته باشد میزند توی دهان طرف ولی وقتی با خودت درگیر باشی هم میتوانی بزنی توی دهان خودت؟
نمیتوانی نمیتوانم درواقع هیچکس نمی تواند.
من هنوز معلقم عین یک ذره ی غبار که در یک ظهر آفتابی از پنجره می آید تو،عینِ خودم در این دیوانه بازار.
با آدم ها غریبه شده ام و احساس میکنم هیچ سنخیتی با این دنیا ندارم.
من که عاشق دیدن ادم ها و نوشتن داستانشان بودم حالا حتی انگیزه ای برای نوشتن هم ندارم.
و این شاید شروع فصلِ جدیدی از زندگی ست به نامِ جاذبه ی صفر...
احساس میکنم فضانورد احمقی هستم که به اشتباه از سفینه ام بیرون پریدم و حالا در خلا دست و پا میزنم.جاذبه ای نیست و حتی نمیتوانم قدمی بردارم.تنها چیزی که می شنوم سکوت است و تنها حسی که دارم تعلیق و شناور بودن...
احساس میکنم جزوِ کوچک و ناچیزی از بیکرانِ هستی ام،یک موجودِ ضعیف و فناپذیر که اگر از احتمالات و تصادفات جان سالم به در ببرد نهایتا بخاطر کهولت سن و این کالبدِ لعنتی می میرد.
و به بشر فکر میکنم که روزی دقیقا شبیه دایناسورها و چیتاها منقرض می شود.
به آدم ها فکر میکنم،به آدم هایی که زندگی را مسابقه فرض می کنند،از هم سبقت می گیرند قسط می دهند و برای در آوردنِ دو لقمه نانِ بیشتر خرخره ی هم را می جوند.
و بعد به خودم فکر میکنم که هنوز توی فضا معلقم.
در دل آرزو میکنم کاش شبیه آنها بودم و نهایت دغدغه ام این بود که مهمانی جمعه شب چی بپوشم یا اینکه عشقِ نداشته ام ترکم کرده و چه میکند..ولی خب نیستم.
مشاورم میگفت تو زیاد فکر میکنی و زیاد دقیق شدن در کار خدا و زندگی و هستی کار عاقلانه ای نیست یا به کفر می رسی یا اینکه ادامه ی حیات را بی معنی می بینی و تمام.
ولی من نمیتوانم فکر نکنم.
نمیتوانم شبیه آدم های کوکی و ربات های برنامه ریزی شده به زندگیِ روتینم ادامه بدهم.
دارم فکر میکنم که دقیقا از جان زندگی چه میخواهم که عین خرچنگ چارچنگولی افتاده ام به جانش ولی از پاسخ می مانم.
فکر کردن به دوران پیری و نهایتا مرگ برایم عذاب آور شده،تصور زود گذشتنِ زمان هم که به آن اضافه می شود واویلا...
من نیازمند متن و آهنگ و نصیحت های انگیزشیِ کسی نیستم،همه شان را از برم ولی هیچ یک کمک کارم نیستند.
مشکل من عشقی نیست،حتی خانوادگی هم نیست.
من از یک مشکل شخصی با شخصِ خودم رنج می برم.از تضادِ دو تا منِ تو در تو،که یکیشان این عقاید را دارد ولی دیگری می گوید می خندد و اگر ازش بپرسی زندگی چه طور است؟می گوید بسیار خوب است.
آدم اگر با بیرون از خودش دعوا داشته باشد میزند توی دهان طرف ولی وقتی با خودت درگیر باشی هم میتوانی بزنی توی دهان خودت؟
نمیتوانی نمیتوانم درواقع هیچکس نمی تواند.
من هنوز معلقم عین یک ذره ی غبار که در یک ظهر آفتابی از پنجره می آید تو،عینِ خودم در این دیوانه بازار.
با آدم ها غریبه شده ام و احساس میکنم هیچ سنخیتی با این دنیا ندارم.
من که عاشق دیدن ادم ها و نوشتن داستانشان بودم حالا حتی انگیزه ای برای نوشتن هم ندارم.
و این شاید شروع فصلِ جدیدی از زندگی ست به نامِ جاذبه ی صفر...
۴.۵k
۱۰ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.