در طواف شمع میگفت این سخن پروانهای

در طواف شمع می‌گفت این سخن پروانه‌ای
سوختم زین آشنایان ای خوشا بیگانه‌ای

بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع
هریکی سوزد به نوعی در غم جانانه‌ای

گر اسیرخط و خالی شد دلم‌، عیبم مکن
مرغ جایی می‌رود کانجاست آب و دانه‌ای

تا نفرمایی که بی‌پروا نه‌ای در راه عشق
شمع‌وش پیش تو سوزم گر دهی پروانه‌ای

پادشه را غرفه آبادان و دل خرم‌، چه باک
گر گدایی جان دهد درگوشهٔ ویرانه‌ای

کی غم بنیاد ویران دارد آن کس خانه نیست
رو خبر گیر این معانی را ز صاحب‌ خانه‌ای

عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند
روزی ار زنجیر از هم بگسلد دیوانه‌ای

این جنون‌ تنها نه مجنون را مسلم شد بهار
باش کز ما هم فتد اندر جهان افسانه‌ای
دیدگاه ها (۱)

دلم کسی را می خواهد ؛که تمامِ حواسش به من باشد ...کسی که نقش...

دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شویدر اشکها غلتان شوی...

گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار منهیچ مباش یک نفس غایب از ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط