شعر چشمان مرا خواند ولی پاکش کرد

شعر چشمان مرا خواند ولی پاکش کرد
دلبری کرد و دلم برد و سپس خاکش کرد

به خداوندی انفاس من او ایمان داشت
مسئله شیطنتش بود که بی باکش کرد

ماه را روی زمین تا که رُخَش می آورد
همچو یک ذره ای از خاک به افلاکش کرد

دور او گشتم و گشتم چو گل نیلوفر
دل سرمست مرا پیچ زد و تاکش کرد

خرقه عشق به اندام دلم دوخت ولی
چون زلیخا شد و یکباره زد و چاکش کرد

غنچه سرخ لبش خون به دلم کرد ولی
قطره قطره، خون دلهای مرا لاکش کرد

با غروری که شکست باز نوشتم برگرد
با کمی غمزه و اخم الکی پاکش کرد
@fuoad
@D__F
دیدگاه ها (۳)

امشب افتــاده به جانـــم تب یادت ، چه کنم؟من نــدارم به غم ه...

در زندگی هر مرد"مخدری هست؛ به نام" زن" !!!زنی که دوستش دارد....

تمام حـــرف دلـــم این است . . .مـــن عشق را با نــــام تـــ...

دلتنگی هایم گفتنی نیست نوشتنی هم نیست اگر عاشق باشی برایت د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط