فراموشی
وقتی به هوش اومدم، هیچ حس خاصی نداشتم و خاطره ای آزارم نمی داد.
تا اینکه پرستار وارد اتاق شد و اسمم رو پرسید. اما من اسمم رو نمی دونستم!
پرستار گفت: تبریک میگم، واسه چند وقت فراموشی گرفتی، حالا می تونی از زندگیت لذت ببری. بعد لبخند زد و اتاق رو ترک کرد.
این عمیق ترین تنهایی بود که تا حالا حس کردم، چون اون من رو با هیچ چیز تنها گذاشت.
وقتی اون پرستار بعد از چند ساعت به اتاقم برگشت و از من پرسید که آیا به چیزی نیاز دارم؟
گفتم: آره، به اسمم نیاز دارم، اسم واقعیم، مهم نیست معنیش چیه، مهم نیست اسم قشنگیه یا نه، فقط می خوام یه اسم باشه، اسمی که قبلا صدام می کردن، اسمی که تک تک سلول های بدنم نسبت بهش واکنش نشون بده.
و اینکه اینجا کسی می تونه حافظه من رو بهم برگردونه؟ من به تموم خاطراتم هم نیاز دارم، مهم نیست خاطره خوبیه یا نه، فقط نمی خوام وقتی که از این اتاق میری بیرون، من رو با هیچ چیز تنها بذاری...
قهوه سرد آقای نویسنده
#روزبه_معین
تا اینکه پرستار وارد اتاق شد و اسمم رو پرسید. اما من اسمم رو نمی دونستم!
پرستار گفت: تبریک میگم، واسه چند وقت فراموشی گرفتی، حالا می تونی از زندگیت لذت ببری. بعد لبخند زد و اتاق رو ترک کرد.
این عمیق ترین تنهایی بود که تا حالا حس کردم، چون اون من رو با هیچ چیز تنها گذاشت.
وقتی اون پرستار بعد از چند ساعت به اتاقم برگشت و از من پرسید که آیا به چیزی نیاز دارم؟
گفتم: آره، به اسمم نیاز دارم، اسم واقعیم، مهم نیست معنیش چیه، مهم نیست اسم قشنگیه یا نه، فقط می خوام یه اسم باشه، اسمی که قبلا صدام می کردن، اسمی که تک تک سلول های بدنم نسبت بهش واکنش نشون بده.
و اینکه اینجا کسی می تونه حافظه من رو بهم برگردونه؟ من به تموم خاطراتم هم نیاز دارم، مهم نیست خاطره خوبیه یا نه، فقط نمی خوام وقتی که از این اتاق میری بیرون، من رو با هیچ چیز تنها بذاری...
قهوه سرد آقای نویسنده
#روزبه_معین
۱۴.۲k
۰۲ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.