«تمام کردن» درجایی که فکرش را نمیکنی، در وقتی که فکرش را
«تمام کردن» درجایی که فکرش را نمیکنی، در وقتی که فکرش را نمیکنی اتفاق میافتد !
نه پس از یک دعوای سخت یا قهر طولانی
نه در اتاق مشاور خانواده یا روانکاو
نه در زمانی که از نفرت سرشاری یا از خشم به خود میپیچی!
تمام کردن شاید هنگام نوشیدن یک لیوان چای به سراغت بیاید
پشت میز کار شلوغِ انباشته از اوراق اداری...
بی مقدمه و بیهوا...
مثل سردردی که مدتها بی وقفه ادامه داشته و اکنون ناگهان درمیابی دیگر وجود ندارد
و شگفت زده میشوی حتی از نبودنش؛ دیگر نبودنش
و ناگهان میبینی همانطور که درد دیگر نیست، «او» هم دیگر نیست و «نبودن»اش هم دیگر نیست
و جا میخوری از «نبودنِ» نبودناش
و حتی میآید که دردت بگیرد از این همه خلاء، اما نمیگیرد!
تنها دلپیچه ای احساس میکنی؛ مثل وقتی که از چرخ و فلک پایین میآیی و هنوز گیجی از تمام شدن همه چیز!!
«دیگر تمام شد؟!» از خودت میپرسی
دور و برت را نگاه میکنی و پی کسی میگردی که بگوید «نه، مگر میشود؟ هنوز ادامه دارد!»
در حالی که چنین کسی وجود ندارد و ادامه ای هم !
و همه چیز تمام شده است...
گاهی میتوانید چشم بچرخانید
در اداره، در مترو، در اتوبوس، در خیابان ...
و آدمها را نگاه کنید.،
بعضیهایشان همانطور که دارند چای مینوشند
یا خط زرد لبه ی سکو را لگد میکنند
یا به دستگیره ی آویزان از میله ی اتوبوس خیره مانده اند
یا با غریزه راهشان را از لابهلای ازدحام آدمها باز میکنند و به پیش میروند، دارند «تمام» میکنند
آرام، ساکت، بیصدا
یک رابطه را، یک عشق را، یک زندگی را!
شاید برای همیشه...
#حسین_وحدانی
نه پس از یک دعوای سخت یا قهر طولانی
نه در اتاق مشاور خانواده یا روانکاو
نه در زمانی که از نفرت سرشاری یا از خشم به خود میپیچی!
تمام کردن شاید هنگام نوشیدن یک لیوان چای به سراغت بیاید
پشت میز کار شلوغِ انباشته از اوراق اداری...
بی مقدمه و بیهوا...
مثل سردردی که مدتها بی وقفه ادامه داشته و اکنون ناگهان درمیابی دیگر وجود ندارد
و شگفت زده میشوی حتی از نبودنش؛ دیگر نبودنش
و ناگهان میبینی همانطور که درد دیگر نیست، «او» هم دیگر نیست و «نبودن»اش هم دیگر نیست
و جا میخوری از «نبودنِ» نبودناش
و حتی میآید که دردت بگیرد از این همه خلاء، اما نمیگیرد!
تنها دلپیچه ای احساس میکنی؛ مثل وقتی که از چرخ و فلک پایین میآیی و هنوز گیجی از تمام شدن همه چیز!!
«دیگر تمام شد؟!» از خودت میپرسی
دور و برت را نگاه میکنی و پی کسی میگردی که بگوید «نه، مگر میشود؟ هنوز ادامه دارد!»
در حالی که چنین کسی وجود ندارد و ادامه ای هم !
و همه چیز تمام شده است...
گاهی میتوانید چشم بچرخانید
در اداره، در مترو، در اتوبوس، در خیابان ...
و آدمها را نگاه کنید.،
بعضیهایشان همانطور که دارند چای مینوشند
یا خط زرد لبه ی سکو را لگد میکنند
یا به دستگیره ی آویزان از میله ی اتوبوس خیره مانده اند
یا با غریزه راهشان را از لابهلای ازدحام آدمها باز میکنند و به پیش میروند، دارند «تمام» میکنند
آرام، ساکت، بیصدا
یک رابطه را، یک عشق را، یک زندگی را!
شاید برای همیشه...
#حسین_وحدانی
۲.۰k
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.