رمان ارباب من پارت: ۱۳۸
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ شماها دیوونه اید!
_ چرا؟
_ واسه بچه ای که حاصل یه رابطه نامشروعه آش نذری میپزی؟
لبخندی زد و گفت:
_ نمیخواد چیزی رو از من پنهان کنی، من همه چیز رو میدونم!
_ یعنی چی؟
_ آقا همیشه همه حرفاش رو به من میزنه و از من راهنمایی میخواد
با شنیدن این حرف ابروهام رو بالا انداختم و به این فکر کردم که یعنی اکرم خانم تمام اون اتفاق های کثیفی که برای من افتاده رو میدونه که البته با حرف بعدیش فهمیدم که نه اینجوری نیست.
_ از اولش بهم گفت که از تو خوشش اومده و قصدشم بد نیست اما تو فعلا زیر بار ازدواج نمیری برای همین فقط صیغه خوندید و الانم که به لطف خدا دارید بچه دار میشید و قراره عروسی بگیرید
سری تکون دادم و هیچی نگفتم که ادامه داد:
_ پس دیگه به این بچه نگو نامشروع، خوبیت نداره
دوباره سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم چون حوصله نداشتم که بعدا بهراد بیاد گیر بده و بگه چرا این رو به اکرم خانم گفتی و چرا اون رو نگفتی و این حرفا...
_ برو استراحت کن، خوب نیست انقدر سرپا وایسی
_ باشه
_ اگه چیزی خواستی هم صدام بزن
_ بازم باشه
از آشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم تا یکم استراحت کنم چون این روزا خیلی زود خسته میشدم و همش خوابم میومد اما اینبار هرچی تلاش کردم نتونستم بخوابم.
دستام رو زیر سرم گذاشتم و به سقف زل زدم.
اگه واقعا خواسته اش رو عملی میکرد و مجبورم میکرد که باهاش ازدواج کنم چی؟!
چیکار باید میکردم و چطور باید خودم رو نجات میدادم؟
انقدر فکر کردم که آخرش مغزم درد گرفت پس از سرجام پاشدم و روبروی آینه ایستادم و به شکمم خیره شدم.
نمیتونستم باور کنم که الان توی شکمم یه بچه درحال رشد کردنه!
من داشتم مادر میشدم و این آرزویی بود که همیشه داشتم اما الان آرزوم این بود که این بچه بمیره!
همیشه دوست داشتم یه بچه ای داشته باشم که ثمره ی عشق من و کسی که دوستش دارم باشه اما الان داشتم صاحب بچه ای میشدم که پدرش کسی بود که با تمام وجودم ازش متنفر بودم و حتی دلم نمیخواست یه لحظه هم بودنش رو تحمل کنم!
_ شماها دیوونه اید!
_ چرا؟
_ واسه بچه ای که حاصل یه رابطه نامشروعه آش نذری میپزی؟
لبخندی زد و گفت:
_ نمیخواد چیزی رو از من پنهان کنی، من همه چیز رو میدونم!
_ یعنی چی؟
_ آقا همیشه همه حرفاش رو به من میزنه و از من راهنمایی میخواد
با شنیدن این حرف ابروهام رو بالا انداختم و به این فکر کردم که یعنی اکرم خانم تمام اون اتفاق های کثیفی که برای من افتاده رو میدونه که البته با حرف بعدیش فهمیدم که نه اینجوری نیست.
_ از اولش بهم گفت که از تو خوشش اومده و قصدشم بد نیست اما تو فعلا زیر بار ازدواج نمیری برای همین فقط صیغه خوندید و الانم که به لطف خدا دارید بچه دار میشید و قراره عروسی بگیرید
سری تکون دادم و هیچی نگفتم که ادامه داد:
_ پس دیگه به این بچه نگو نامشروع، خوبیت نداره
دوباره سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم چون حوصله نداشتم که بعدا بهراد بیاد گیر بده و بگه چرا این رو به اکرم خانم گفتی و چرا اون رو نگفتی و این حرفا...
_ برو استراحت کن، خوب نیست انقدر سرپا وایسی
_ باشه
_ اگه چیزی خواستی هم صدام بزن
_ بازم باشه
از آشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم تا یکم استراحت کنم چون این روزا خیلی زود خسته میشدم و همش خوابم میومد اما اینبار هرچی تلاش کردم نتونستم بخوابم.
دستام رو زیر سرم گذاشتم و به سقف زل زدم.
اگه واقعا خواسته اش رو عملی میکرد و مجبورم میکرد که باهاش ازدواج کنم چی؟!
چیکار باید میکردم و چطور باید خودم رو نجات میدادم؟
انقدر فکر کردم که آخرش مغزم درد گرفت پس از سرجام پاشدم و روبروی آینه ایستادم و به شکمم خیره شدم.
نمیتونستم باور کنم که الان توی شکمم یه بچه درحال رشد کردنه!
من داشتم مادر میشدم و این آرزویی بود که همیشه داشتم اما الان آرزوم این بود که این بچه بمیره!
همیشه دوست داشتم یه بچه ای داشته باشم که ثمره ی عشق من و کسی که دوستش دارم باشه اما الان داشتم صاحب بچه ای میشدم که پدرش کسی بود که با تمام وجودم ازش متنفر بودم و حتی دلم نمیخواست یه لحظه هم بودنش رو تحمل کنم!
۱۶.۸k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.