وانشات از جیمین
از تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت! دونه های برف خیلی زیبا به زمین میریختن!
کریسمس!
چرا انقد شروع فصل زمستون مردم رو خوشحال میکنه؟ اون پر از سردیه،پر از بیروحیه،پر از ترسه!
ولی شاید فقط برای اون اینطوریه!...چون زمانی که مردم شاد بودن،عزیز ترین کَسش ترکش کرد! اشکهاش رو پاک کرد و به سمت فنجون قهوه که روی میز کامپیوتر بود رفت...جرعه ای ازش خورد و با حجمی از سردی روبه رو شد!...مثل اینکه این لیوان قهوه هم از امروز متنفر بود!
لباس هاشو از کمد بیرون آورد!...سیاه!...تنها رنگی که میشد توی کمدش پیدا کرد!...پوشید و به سمت بیرون حرکت کرد!...
به گل فروشی رسید!
صدای خوشحالی به گوشش خورد!
+ سلام!...خوش اومدین...راستی کریسمس مبارک...حتما خیلی خوشحالین...شایدم میخواین برای عزیزتون گل ببرین درسته؟
_سلام...بله
+ اووو...مثل اینکه خوشحال نیستین...به هر حال آرزو میکنم امروز کسی که شادتون میکنه رو ملاقات کنین!
لبخنده تلخی زد!
_ ممنون...یک دسته گل رز سیاه!
+ بله؟..عااا...چند لحظه لطفا...
آقای فروشنده دسته گل رو آورد و شروع به بست کرد!
_ نه!...لطفا ربان سیاه ببندید!
+ عا...ا...آها...چشم!
دسته گل رو گرفتی و پول رو روی میز گذاشتی و بیرون رفتی!
جای همیشگی!
جایی که عزیزش آروم خوابیده بود!
قبرستون!
کنار قبر عزیزش رفت نشست و زانو هاش رو بغل کرد! دسته گل رو روی سنگ قبر گذاشت!
+ کریسمس مبارک عزیزم!
ناگهان اشکهاش جاری شدن!
انقد گریه کرد که چشمهاش تار شدن و دیگه چیزی رو ندید!
خوشحال بود!...چون فکر میکر این تاریکی اونو پیش عشقش بر میگردونه!
...
آروم چشمهاش رو باز کرد!
اینجا کجا بود؟
چرا مثل خونه خودش در از اشک و غم بود؟
به اطراف نگاه کرد!
کسی نبود!
آروم بلند شد و روی تخت نشست...
=ا.ت...
آشنا بود!
خیلی آشنا!
سرش رو با شتاب به طرف صدا چرخوند!...
نمیتونست خوب ببینه...مثل اینکه یه مرد بود!...ولی چرا انقد آشنا میزد؟
آروم گفت!
_ ک...کی هستی؟
= همونی که الان سر قبرش بودی!
با وحشت جلوی دهنش رو گرفت!...اشکهاش میریختن و اینبار جیمین بود که نگرانش شده بود!
اومد سمتش و دو طرف بازو هاش رو گرفت!
= خوبی؟..چیشده؟
...
الان دیگه آروم شده بود!
باور کرده بود که عشقش برگشته!
شاید همه اینا آرزوی اون مرد گل فروش بود!
با چشمهایی که دلتنگی ازشون میبارید به چشم معشوقش خیره شد!
_ ج...جیمین...تو..چرا اینجایی؟
= مگه اتفاقی افتاده؟
سعی کرد بغضش رو قورت بده
_ ا..اون نامردا...خبر مرگتو برام...آوردن!
جیمین عشقش رو در آغوش گرفت و عطر تنش رو به ریه هایش فرستاد!
= نه!...من همینجام...
احساس آرامش میکرد...احساس امنیت...چشماشو بست و از ته دل برای مرد گل فروش بخاطر آرزوش تشکر کرد!...
شاید بهتر باشه که هیچ وقت نفهمه اون مرد گل فروش آخرین دسته گل رو بهش فروخته!
کریسمس!
چرا انقد شروع فصل زمستون مردم رو خوشحال میکنه؟ اون پر از سردیه،پر از بیروحیه،پر از ترسه!
ولی شاید فقط برای اون اینطوریه!...چون زمانی که مردم شاد بودن،عزیز ترین کَسش ترکش کرد! اشکهاش رو پاک کرد و به سمت فنجون قهوه که روی میز کامپیوتر بود رفت...جرعه ای ازش خورد و با حجمی از سردی روبه رو شد!...مثل اینکه این لیوان قهوه هم از امروز متنفر بود!
لباس هاشو از کمد بیرون آورد!...سیاه!...تنها رنگی که میشد توی کمدش پیدا کرد!...پوشید و به سمت بیرون حرکت کرد!...
به گل فروشی رسید!
صدای خوشحالی به گوشش خورد!
+ سلام!...خوش اومدین...راستی کریسمس مبارک...حتما خیلی خوشحالین...شایدم میخواین برای عزیزتون گل ببرین درسته؟
_سلام...بله
+ اووو...مثل اینکه خوشحال نیستین...به هر حال آرزو میکنم امروز کسی که شادتون میکنه رو ملاقات کنین!
لبخنده تلخی زد!
_ ممنون...یک دسته گل رز سیاه!
+ بله؟..عااا...چند لحظه لطفا...
آقای فروشنده دسته گل رو آورد و شروع به بست کرد!
_ نه!...لطفا ربان سیاه ببندید!
+ عا...ا...آها...چشم!
دسته گل رو گرفتی و پول رو روی میز گذاشتی و بیرون رفتی!
جای همیشگی!
جایی که عزیزش آروم خوابیده بود!
قبرستون!
کنار قبر عزیزش رفت نشست و زانو هاش رو بغل کرد! دسته گل رو روی سنگ قبر گذاشت!
+ کریسمس مبارک عزیزم!
ناگهان اشکهاش جاری شدن!
انقد گریه کرد که چشمهاش تار شدن و دیگه چیزی رو ندید!
خوشحال بود!...چون فکر میکر این تاریکی اونو پیش عشقش بر میگردونه!
...
آروم چشمهاش رو باز کرد!
اینجا کجا بود؟
چرا مثل خونه خودش در از اشک و غم بود؟
به اطراف نگاه کرد!
کسی نبود!
آروم بلند شد و روی تخت نشست...
=ا.ت...
آشنا بود!
خیلی آشنا!
سرش رو با شتاب به طرف صدا چرخوند!...
نمیتونست خوب ببینه...مثل اینکه یه مرد بود!...ولی چرا انقد آشنا میزد؟
آروم گفت!
_ ک...کی هستی؟
= همونی که الان سر قبرش بودی!
با وحشت جلوی دهنش رو گرفت!...اشکهاش میریختن و اینبار جیمین بود که نگرانش شده بود!
اومد سمتش و دو طرف بازو هاش رو گرفت!
= خوبی؟..چیشده؟
...
الان دیگه آروم شده بود!
باور کرده بود که عشقش برگشته!
شاید همه اینا آرزوی اون مرد گل فروش بود!
با چشمهایی که دلتنگی ازشون میبارید به چشم معشوقش خیره شد!
_ ج...جیمین...تو..چرا اینجایی؟
= مگه اتفاقی افتاده؟
سعی کرد بغضش رو قورت بده
_ ا..اون نامردا...خبر مرگتو برام...آوردن!
جیمین عشقش رو در آغوش گرفت و عطر تنش رو به ریه هایش فرستاد!
= نه!...من همینجام...
احساس آرامش میکرد...احساس امنیت...چشماشو بست و از ته دل برای مرد گل فروش بخاطر آرزوش تشکر کرد!...
شاید بهتر باشه که هیچ وقت نفهمه اون مرد گل فروش آخرین دسته گل رو بهش فروخته!
۸۰.۵k
۲۹ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.