آژانس دونفره پارت ۱۳
ایباراکی_عصر ۷/۲۶
رامپو دیگه نمیتونسته تحمل کنه، البته نه دعوا های بین دازای و چویا رو بلکه رازی که توی دلش بود رو و دعواهاشون فقط دلیل آشکارسازیش بود!.....
رانپو دست چویا رو میکشه و با خودش میبره یه گوشه و در گوشش یه چیزایی میگه
چویا: چی؟! مطمئنی؟!
چویا این رو میگه و بعد به دازایی نگاه میکنه
رانپو: مطمعنم
چویا داشت میومد سمت دازای
چویا: الان حسابشو میرسم
ولی رامپو دستشو میگیره و دوباره یه چیزی در گوشش میگه چویا با نگاهی آرومتر به دازای نگاه میکنه و بعد دیگه بیخیال دازای میشه.
دازای رو به رانپو: ببینم تو یه جادوگری؟ چون تا اونجایی که یادم میاد از اولین روزی که منو چویا همو دیدیم اون قصد داشت تیکه تیکم کنه!
و بعد خندید!
رانپو: من جادوگر نیستم ولی کلمات ممکنه جادویی باشن همونطوری که " لطفاً " میتونه خیلیا رو وادار کنه کاری که نمیخوان رو انجام بدن منم چیزی رو به چویا گفتم که اونو وادار کرد دیگه سمت تو نیاد!
دازای خنده به لب گفت: حالا جدا از اینا چی بهش گفتی؟
رانپو فقط زیر چشمی به دازای نگاه میکنه و یه پوزخند میزنه!
و دازای هم جوری که کاملاً متوجه شده رامپو میخواد از جواب دادن طفره بره به جلو نگاه کرد و به راه ادامه داد و دیگه سوالی نپرسید!
همه چیز داشت به آرومی پیش میرفت تا این که چویا گفت......
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
رامپو دیگه نمیتونسته تحمل کنه، البته نه دعوا های بین دازای و چویا رو بلکه رازی که توی دلش بود رو و دعواهاشون فقط دلیل آشکارسازیش بود!.....
رانپو دست چویا رو میکشه و با خودش میبره یه گوشه و در گوشش یه چیزایی میگه
چویا: چی؟! مطمئنی؟!
چویا این رو میگه و بعد به دازایی نگاه میکنه
رانپو: مطمعنم
چویا داشت میومد سمت دازای
چویا: الان حسابشو میرسم
ولی رامپو دستشو میگیره و دوباره یه چیزی در گوشش میگه چویا با نگاهی آرومتر به دازای نگاه میکنه و بعد دیگه بیخیال دازای میشه.
دازای رو به رانپو: ببینم تو یه جادوگری؟ چون تا اونجایی که یادم میاد از اولین روزی که منو چویا همو دیدیم اون قصد داشت تیکه تیکم کنه!
و بعد خندید!
رانپو: من جادوگر نیستم ولی کلمات ممکنه جادویی باشن همونطوری که " لطفاً " میتونه خیلیا رو وادار کنه کاری که نمیخوان رو انجام بدن منم چیزی رو به چویا گفتم که اونو وادار کرد دیگه سمت تو نیاد!
دازای خنده به لب گفت: حالا جدا از اینا چی بهش گفتی؟
رانپو فقط زیر چشمی به دازای نگاه میکنه و یه پوزخند میزنه!
و دازای هم جوری که کاملاً متوجه شده رامپو میخواد از جواب دادن طفره بره به جلو نگاه کرد و به راه ادامه داد و دیگه سوالی نپرسید!
همه چیز داشت به آرومی پیش میرفت تا این که چویا گفت......
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
۳.۵k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.