میرسد روزی که من

می‌رسد روزی که من
باموهای فرفری بهم ریخته و چشم های پف کرده
و با پیرهن چهارخانه ی تو
که آستین هایش یک وجب از دست هایم بلند تر
و قدش تا روی زانو ام میرسد از خواب بیدار شوم... نگاهی به تو که در آینه با چشمان خندان براندازم میکنی،بیندازم و صبح بخیر جانانه ای حواله ی نگاهت کنم... کش و قوسی به بدنم بدهم
و با آن صدایی که میدانم،با وجود گرفته بودنش هم دلت برایش لرز میگیرد، بگویم
"این وقت صبح،کجا میروی حضرت یار ؟"
وتویی که بیایی و درآغوشم بگیری و با همان صدای بم مردانه ات که قند در دلم آب میکند،بگویی
"میروم پی یک لقمه نان برای ارامشِ دخترک موفرفریه قدکوتاه و بغلی خودم"
وعطرت را به آغوشم هدیه بدهی... میرسد روزی
که طبق عادت همیشگی ام بعد از بدخواب شدن
باهمان لباس های اتو کشیده ای که پوشیده ای برای رفتن به محل کارت بیایی کنارم دراز بکشی تا خوابم ببرد ...
میرسد روزی
که همه چیز خوب باشد ...
که تو عاشق من باشی ...
من عاشق تو باشم
وخدایی که حظ کند ازین همه عشق و احساس بنده هایش...
دیدگاه ها (۳)

این برگریزانِ پاییزجان می دهد برای عاشقیدستِ دلبــــــــــــ...

دوست ندارمدر فصل دیگری عاشق شوم” پاییز “حال وهوای دیگری دارد...

فصل قشنگیست، پاییزدل به دلش که بدهیعاشق میشویدل به دلش که بد...

گاهی دلت می خواد همه بغض هات از توی نگاهت خونده بشنمیدونی که...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط