داستان کوتاه عدل اثر صادق چوبک
داستان کوتاه عدل اثر صادق چوبک
جواد لاغر و درشت چشم و زردمبو و بیست و دوساله بود. پوزه باریک و پیشانی پهن برآمده داشت. استخوان گونه هایش زیر چشمانش بیرون زده بود.
ماهیخوار بزرگی از بالای سرش پرید. گوئی میخواست کشتی زودتر از آنجا برود و دشت نیلی آب را برای جولان او باز گذارد. جواد گرسنگی و مالشی درون خود یافت. دیشب شام درستی نخورده و بامداد نیز تنها یک فنجان چای خورده بود.گوئی درونش را با قاشق میتراشیدند. پیش خودش گفت« برم چند تا «پکورا» بخرم بخورم. پکورا چقده خوبه با آرد نخود و فلفل درُس میکنن.»
دهنش آب افتاد. پاشد راه افتاد.
پکوراها را با نانهای کوچک گردی که از آشپز هندی خریده بود خورده بود و هنوز تندی آن روی زبانش میجوشید. روی تخت خوابش طاق باز دراز کشید. هنوز سستی تنش بجا بود. از بامداد تا هنگام سوار شدن بکشتی که نزدیکهای ظهر بود، زیاد دوندگی کرده بود. کمی که دراز کشید خیالش از ته کفشش ـ که گمان میکرد خیس شده و ممکن بود پتویش را آلوده کند ـ ناراحت شد. برخاست و کفشهایش را در آورد. تخت کفشهایش خیس و چرب بود.اخم کرد و یش خودش گفت. «نگفتم کفشام خیسه؟» کفشهایش راگذاشت زیر تخت خوابش و دوباره دراز کشید و تو آسمان خیره شد.
هوا صاف و روشن بود. آسمان نیلی بود وآفتاب در آن میدرخشید. آفتاب داشت بمغرب میرفت، چشمان جواد باز باز بود و به ته آسمان خیره شده بود. گوئی در آنجا چیزی میجست. صداهای درهم مسافرین که دوربرش بود آمیخته با صدای گنگ و گیج کننده کشتی گوشش را پر کرده بود. بآسمان نگاه میکرد وییش خودش میگفت: کاش برای آزادی آدمیزاد یک فلسفه ، تنها یک فلسفه جهانگیر پیدا بشود که مانند خورشید که هنگام روز نور ستاره های دیگر را از بین میبرد، همانگونه ادیان و فلسفه های احمقانه دیگر رااز میان ببرد.»
از فکر خودش خوشش آمد، باز پی فکرش را گرفت: « هیچوقت آدمیزاد راضی و خوشبخت نبوده. همیشه رنج برده و همیشه دنبال خوشبختی بوده و همیشه دوشیده شده. ستاره کوره که بآدم شادی وخشبختی نمیدهد. یک فلسفه نو وراه زندگی ودرست که مثل خورشید جهانتاب نورپاشی کند برای آدم لازم است. حالا چه باید کرد؟ باید ستاره کوره ها را اول از بین برد یا یک خورشید بزرگ خلق کرد؟ نه، خورشید بزرگ که آمد تمام ستاره کوره ها حساب کار خودشان را میکنند. دیگر اصلا کسی آنها را نمیبند. »
لبخندی زد و بیشتر از فکر خودش خوشش آمد. مخصوصا که لفظ قلم هم فکر کرده بود. مثل اینکه معلم باو دیکته کرده بود. دوباره بفکر فرو رفت: « یادت هست وقتیکه بچه بودی عمه ات میگفت خدا تو آسمونه و هرکاری ما میکنیم او میبینه و تو هرچی تو آسمون خیره میشدی چیزی نمیدیدی؟ آخرش هم پیدا نکردی. آسمون از همون اولش همینجوری گود و تهی بودـ این تهی چه کلمه قشنگیه ـ اگه بنا بود ته آن خدائی قایم شده باشه چه زشت و دردناک بود.» یک ماهیخوار دربدر مانند تیر شهاب از بالای سرش گذشت وبسوی موجها شیرجه رفت. » نمیدونم این دیگه میون دریا چکار میکنه؟ شب کجا میخوابه؟ رو موج؟ رو بال توفان؟»
تو گوشش صدا میکرد. تو گوشش و نگ ونگ خواب آلودی صدا میکرد. داشت بیحال وسبک میشد. صدای مسافرین درهم وقاتی تو گوشش میرفت ـ صداها و بوهای گوناگون آشنا و نااشنا دورنش فرو میرفت و با ذهن و حواسش بازی میکرد و روی آنها سُر میخورد و در ته چاه سردرگم خاطرش سرنگون میگردید. یکی پهلویش پشت سرهم سرفه می کرد.
ـ« بیا بابا یه لقمه پلو داریم با هم میخوریم… عمر سفر کوتاهه تا چش بهم بزنی رسیدی بصره…»
ـ «آخ اومدم قلفشو بگیرم پا دردمو خوب بکنه…»
ـ «کاکو سرعلی واسیه چی چی رشتاتو میریزی زیر پای بندگون خدا، خدارو خوش میاد؟…»
ـ « دسّات درد نکنه اگه داری یه ذره نمک بده بریزم تو آشِ ناخوش، اینجا نمکاشون نجّسه …»
ـ «چکرا! ایدر او! پاتی او …»
ـ «بنده خدا حالش بهم خورده …»
ـ «عُق … عُق …»
جواد لاغر و درشت چشم و زردمبو و بیست و دوساله بود. پوزه باریک و پیشانی پهن برآمده داشت. استخوان گونه هایش زیر چشمانش بیرون زده بود.
ماهیخوار بزرگی از بالای سرش پرید. گوئی میخواست کشتی زودتر از آنجا برود و دشت نیلی آب را برای جولان او باز گذارد. جواد گرسنگی و مالشی درون خود یافت. دیشب شام درستی نخورده و بامداد نیز تنها یک فنجان چای خورده بود.گوئی درونش را با قاشق میتراشیدند. پیش خودش گفت« برم چند تا «پکورا» بخرم بخورم. پکورا چقده خوبه با آرد نخود و فلفل درُس میکنن.»
دهنش آب افتاد. پاشد راه افتاد.
پکوراها را با نانهای کوچک گردی که از آشپز هندی خریده بود خورده بود و هنوز تندی آن روی زبانش میجوشید. روی تخت خوابش طاق باز دراز کشید. هنوز سستی تنش بجا بود. از بامداد تا هنگام سوار شدن بکشتی که نزدیکهای ظهر بود، زیاد دوندگی کرده بود. کمی که دراز کشید خیالش از ته کفشش ـ که گمان میکرد خیس شده و ممکن بود پتویش را آلوده کند ـ ناراحت شد. برخاست و کفشهایش را در آورد. تخت کفشهایش خیس و چرب بود.اخم کرد و یش خودش گفت. «نگفتم کفشام خیسه؟» کفشهایش راگذاشت زیر تخت خوابش و دوباره دراز کشید و تو آسمان خیره شد.
هوا صاف و روشن بود. آسمان نیلی بود وآفتاب در آن میدرخشید. آفتاب داشت بمغرب میرفت، چشمان جواد باز باز بود و به ته آسمان خیره شده بود. گوئی در آنجا چیزی میجست. صداهای درهم مسافرین که دوربرش بود آمیخته با صدای گنگ و گیج کننده کشتی گوشش را پر کرده بود. بآسمان نگاه میکرد وییش خودش میگفت: کاش برای آزادی آدمیزاد یک فلسفه ، تنها یک فلسفه جهانگیر پیدا بشود که مانند خورشید که هنگام روز نور ستاره های دیگر را از بین میبرد، همانگونه ادیان و فلسفه های احمقانه دیگر رااز میان ببرد.»
از فکر خودش خوشش آمد، باز پی فکرش را گرفت: « هیچوقت آدمیزاد راضی و خوشبخت نبوده. همیشه رنج برده و همیشه دنبال خوشبختی بوده و همیشه دوشیده شده. ستاره کوره که بآدم شادی وخشبختی نمیدهد. یک فلسفه نو وراه زندگی ودرست که مثل خورشید جهانتاب نورپاشی کند برای آدم لازم است. حالا چه باید کرد؟ باید ستاره کوره ها را اول از بین برد یا یک خورشید بزرگ خلق کرد؟ نه، خورشید بزرگ که آمد تمام ستاره کوره ها حساب کار خودشان را میکنند. دیگر اصلا کسی آنها را نمیبند. »
لبخندی زد و بیشتر از فکر خودش خوشش آمد. مخصوصا که لفظ قلم هم فکر کرده بود. مثل اینکه معلم باو دیکته کرده بود. دوباره بفکر فرو رفت: « یادت هست وقتیکه بچه بودی عمه ات میگفت خدا تو آسمونه و هرکاری ما میکنیم او میبینه و تو هرچی تو آسمون خیره میشدی چیزی نمیدیدی؟ آخرش هم پیدا نکردی. آسمون از همون اولش همینجوری گود و تهی بودـ این تهی چه کلمه قشنگیه ـ اگه بنا بود ته آن خدائی قایم شده باشه چه زشت و دردناک بود.» یک ماهیخوار دربدر مانند تیر شهاب از بالای سرش گذشت وبسوی موجها شیرجه رفت. » نمیدونم این دیگه میون دریا چکار میکنه؟ شب کجا میخوابه؟ رو موج؟ رو بال توفان؟»
تو گوشش صدا میکرد. تو گوشش و نگ ونگ خواب آلودی صدا میکرد. داشت بیحال وسبک میشد. صدای مسافرین درهم وقاتی تو گوشش میرفت ـ صداها و بوهای گوناگون آشنا و نااشنا دورنش فرو میرفت و با ذهن و حواسش بازی میکرد و روی آنها سُر میخورد و در ته چاه سردرگم خاطرش سرنگون میگردید. یکی پهلویش پشت سرهم سرفه می کرد.
ـ« بیا بابا یه لقمه پلو داریم با هم میخوریم… عمر سفر کوتاهه تا چش بهم بزنی رسیدی بصره…»
ـ «آخ اومدم قلفشو بگیرم پا دردمو خوب بکنه…»
ـ «کاکو سرعلی واسیه چی چی رشتاتو میریزی زیر پای بندگون خدا، خدارو خوش میاد؟…»
ـ « دسّات درد نکنه اگه داری یه ذره نمک بده بریزم تو آشِ ناخوش، اینجا نمکاشون نجّسه …»
ـ «چکرا! ایدر او! پاتی او …»
ـ «بنده خدا حالش بهم خورده …»
ـ «عُق … عُق …»
- ۳۰
- ۱۹ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط