«....فکر نمیکردم اهل جا زدن باشی. فکر میکردم محکم تر از ا
«....فکر نمیکردم اهل جا زدن باشی. فکر میکردم محکم تر از این حرف هایی و رفت.
چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت: ما همه پشتت ایستادیم. اینقدر تهدیدشون کردیم که نذاشتیم ازت شکایت کنن. سارا هم همینطور. تهدیدشون کرد ...»
#سرزمین_زیبای_من
قسمت ۵ :برگرد کوین🚶
توی اداره پلیس به شدت با من برخورد میشد اما کسی برای شکایت نیومد و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن.
پدرم جلوی در منتظرم بود. بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم. مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت. من رو در آغوش گرفته بود. هرچند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی میکردم محکم باشم.
شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست. مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد:
_کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه. آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ محاله بتونی بری دانشگاه. محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی. برگرد کوین. الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار میگردن. حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی، با این استعدادت حتما میتونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی.
مادرم بی وقفه نصیحتم میکرد و پدرم ساکت بود. هیچی نمیگفت. چشم ازش برنداشتم. اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد. تو دیگه ۱۶سالت شده؛من میخواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه. اینکه ادامه بدی یا ولش کنی.
اون شب تا صبح خوابم نبرد. غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم، جلوی چشم هام رژه میرفت. بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم.
فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین. مادرم خیلی خوشحال شده بود. چند روز به همین منوال گذشت. تا روز 1شنبه از راه رسید. توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که یهو سارا از پشت سر، صدام کرد.
سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن. با خوشحالی اومدن سمتم.
_وای کوین. بالاخره پیدات کردیم. باورت نمیشه چقدر گشتیم. یه نگاهی به اطراف کرد. عجب مزرعه زیبائیه.
کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود. بچه ها دورم رو گرفتن. یه نگاهی به سارا کردم.
_دستت چطوره؟
خندید. از حال و روز تو خیلی بهتره. چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟
سرم رو انداختم پایین. اگر برای این اومدید، وقتتون رو تلف کردید. برگردید.
_درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم. هر کدوم جزوه 1درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی. مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم. فکر نمیکردم اهل جا زدن باشی. فکر میکردم محکم تر از این حرف هایی و رفت.
چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت: ما همه پشتت ایستادیم. اینقدر تهدیدشون کردیم که نذاشتیم ازت شکایت کنن. سارا هم همینطور. تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن، ازشون شکایت میکنه. دستش 3 تا بخیه خورده اما بیخیالش شد. خیلی بخاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه میکنه. حس میکنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد. برگرد پسر. تو تا اینجا اومدی؛ به این راحتی جا نزن.
بچه ها که رفتن. هنوز کیفم توی دستم بود. توی همون حالت ایستاده بودم و فکر میکردم. حرف هاشون درست بود. من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم اما اونها نمیتونستن شرایط من رو درک کنن. حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت. درحالی که اونها به راحتی میتونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن؛ فقط کافی بود واسش تلاش کنن ولی من باید برای هر قدم از زندگیم میجنگیدم. جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس میکردم.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani .کتابخوانی را در سروش را دنبال کنید
چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت: ما همه پشتت ایستادیم. اینقدر تهدیدشون کردیم که نذاشتیم ازت شکایت کنن. سارا هم همینطور. تهدیدشون کرد ...»
#سرزمین_زیبای_من
قسمت ۵ :برگرد کوین🚶
توی اداره پلیس به شدت با من برخورد میشد اما کسی برای شکایت نیومد و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن.
پدرم جلوی در منتظرم بود. بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم. مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت. من رو در آغوش گرفته بود. هرچند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی میکردم محکم باشم.
شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست. مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد:
_کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه. آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ محاله بتونی بری دانشگاه. محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی. برگرد کوین. الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار میگردن. حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی، با این استعدادت حتما میتونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی.
مادرم بی وقفه نصیحتم میکرد و پدرم ساکت بود. هیچی نمیگفت. چشم ازش برنداشتم. اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد. تو دیگه ۱۶سالت شده؛من میخواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه. اینکه ادامه بدی یا ولش کنی.
اون شب تا صبح خوابم نبرد. غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم، جلوی چشم هام رژه میرفت. بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم.
فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین. مادرم خیلی خوشحال شده بود. چند روز به همین منوال گذشت. تا روز 1شنبه از راه رسید. توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که یهو سارا از پشت سر، صدام کرد.
سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن. با خوشحالی اومدن سمتم.
_وای کوین. بالاخره پیدات کردیم. باورت نمیشه چقدر گشتیم. یه نگاهی به اطراف کرد. عجب مزرعه زیبائیه.
کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود. بچه ها دورم رو گرفتن. یه نگاهی به سارا کردم.
_دستت چطوره؟
خندید. از حال و روز تو خیلی بهتره. چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟
سرم رو انداختم پایین. اگر برای این اومدید، وقتتون رو تلف کردید. برگردید.
_درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم. هر کدوم جزوه 1درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی. مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم. فکر نمیکردم اهل جا زدن باشی. فکر میکردم محکم تر از این حرف هایی و رفت.
چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت: ما همه پشتت ایستادیم. اینقدر تهدیدشون کردیم که نذاشتیم ازت شکایت کنن. سارا هم همینطور. تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن، ازشون شکایت میکنه. دستش 3 تا بخیه خورده اما بیخیالش شد. خیلی بخاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه میکنه. حس میکنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد. برگرد پسر. تو تا اینجا اومدی؛ به این راحتی جا نزن.
بچه ها که رفتن. هنوز کیفم توی دستم بود. توی همون حالت ایستاده بودم و فکر میکردم. حرف هاشون درست بود. من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم اما اونها نمیتونستن شرایط من رو درک کنن. حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت. درحالی که اونها به راحتی میتونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن؛ فقط کافی بود واسش تلاش کنن ولی من باید برای هر قدم از زندگیم میجنگیدم. جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس میکردم.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani .کتابخوانی را در سروش را دنبال کنید
۶.۶k
۱۲ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.