پارت

#پارت13
با صدای داد مامانم از فکر بیرون اومدم:
آره درسته من این دختر رو به دنیا آورده درسته! قبول دارم ولی یه چیزی رو یادت باشه من ای....

با سیلی بابا حرفش نصفه موند.
برای بار دوم امشب بابام دستشو رو مامانم بلند کرد اونم بخاطر من.

بابا: ساکت شو زن قبل از اینکه بخوای دهنتو باز کنی واسه خودت زر زر کنی یکم حرفی که میخوای بزنی رو مزه مزه کن.
یعنی مامانم میخواست چی بگه که بابام انقدر عصبی شد کاش میذاشت ادامه حرفشو بگه.
مامان:م....
پرید وسط حرف مامانم.

رو به مامانم گفتم: مامان جونم شرمنده که از بودن من خجالت میکشی, شرمنده که من باعث سرافکندگیت هستم اره حق با شماست من لیاقت همچین مامانی ندارم.
رو کردم سمت پدرم:
باباجونم دیگه هیچ وقت بخاطر من دست رو مامان بلند نکن هیچ وقت.
بی توجه به نگاه غم زده ی بابام رفتم تو اتاقم.
امشب میخوام بعد از سال ها گریه کنم امشب میخوام واسه تنهایی خودم گریه کنم میخوام واسه بدبختی خودم گریه کنم
تا حالا شده که حس کنید مامانتون شما رو دوست نداره؟ تا حالا شده فکر کنید شما فقط یه بچه ناخواسته هستید!
من الان دقیقا این حس رو دارم اگه بخاطر لنگی که دارم نبود جواب مثبتو به این خانواده میدادم.
اون وقت مامانم از دستم راحت میشد میرفتمو پشت سرمو نگاه نمیکردم.
کاش این لنگ بزرگو نداشتم من باید یه فکری واسه خودم کنم اینطوری نمیشه نمیتونم اینطوزی بشینم گوشه خونه هیچ کاری انجام ندم باید به فکر آینده خودم باشم ولی چیکار اونو نمیدونم.
امشب مامانم با حرفاش خیلی چیزا رو.بهم ثابت کرد امشب کاری کرد که حس تنفری که بهم داره رو بفهمیم. امشب خیلی چیزا بهم ثابت شد.
با صدای باز شدن در اتافم از فکر بیرون اومدم سرمو چرخوندم سمت در اتاقم
بابام اومد تو اتاقم در رو پشت سرش بست.
سرمو انداختم پایین نکنه بابامم میخواد سرزنشم کنه.
کنارم نسشت بدون هیچ حرفی تو تاریکی نشسته بودیم, این تاریکی عجیب رنگ زندگی منو داشت خیلی وقت بود که نوری تو زندگی من وجود نداشت.
بعد از چند دقیقه بابام سکوتو شکست:
میدونم از حرفای مامانت ناراحتی میدونم نه من نه مامانت پدر مادر خوبی واست نبودیم اینو خوب میدونم, از حرفای امشب مامانت ناراحت نشو عصبی بود میفهمید چی داره میگه بهش حق میدم اون میخواد توام سر سامون بگیری نمیخواد تا اخر عمرت تنها باشی
مهسا:
بابا جون من تا اخر عمرم محکومم به تنهایی!
بابا, با تعجب گفت:
منظورت چیه دخترم؟
پوزخندی زدم:هیچی
بابا سری تکون داد:
به هر حال باید به فکر زندگی خودت باشی.
سری تکون دادم: چشم
بابا: بی بلا دخترم شبت خوش
مهسا: شب خوش بابا جون
از اتاق رفت بیرون
(حامد)
مامان:
حامد پسرم مراقب باش وسایلا نشکنه!
حامد:
چشم مامان مراقبم شما نگران نباش.
همه ی وسایلا رو ماشین گذاشتم دستی به لباسم کشیدم منتظر موندم مامان بابا بیان. بعد از چند دقیقه اومدند سوار ماشین شدند.
بعد از اینکه همه جا چک کردم سوار ماشین شدم روندم سمت تهران.
خیلی وقت بود که تصمیم گرفته بودیم بریم تهران اما هر دفعه یه اتفاقی میفتاد نمیشه اما خدارو شکر این دفعه همه کار رو انجام دادیم تونستیم بریم تهران.

(10ساعت بعد )
ماشینو جلو خونه جدیدمون پارک کردم از ماشین پیاده شدیم به محله جدیدمون نگاه کردم دقیقا نقطه پایین شهر تهران بود.
همه ی خونه های اینجا قدیمی بودند آدم دلش میگیرفت.
با صدای بابا به خودم اومدم:
کجا رو نگاه میکنی پسرم بیا در رو باز کن این وسایل ها رو بذاریم تو خونه.
سری تکون دادم از تو جیبم کلید رو در آوردم قفل در رو باز کردم.
با گفتن بسم الله وارد حیاط خونه شدم.
تا شب با کمک مامان بابا وسایل های تو خونه رو چیدیم از خونه بیرون اومدم سمت ماشین رفتم همین میخواستم در ماشینو باز کنم یه لحظه نگاهم به سر کوچه خورد.
یه دختر داشت با دوتا از همسایه ها حرف میزد صورتش تو تاریکی معلوم نبود اما اندام و حرکتاش عجیب برام آشنا بود یعنی کجا دیدم این دختر رو؟
بعد از چند دقیقه حرفش با همسایه ها تموم شد راه افتاد سمت جایی که من بودم اما بازم صورتش معلوم نبود اه لعنتی من کجا دیدمش
بعد از چند دقیقه جلوی در خونه رو به رو ایی وایستاد کلید رو از تو جیبش درآورد در رو باز کرد وارد خونه شد میخواست در رو ببنده که نگاهش به من افتاد با تعجب به هم نگاه میکردیم با تعجب گفت:
تو اینجا چیکار میکنی؟
دیدگاه ها (۱)

#پارت14با تعجب گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟حامد:من باید این سوا...

#پارت15بدون هیچ حرفی از خونه بیرون اومدم میخواستم سمت آسانسو...

#پارت12فرمو ازش گرفتم و مشغول پر کردن فرم شدم، بعد از چند دق...

خواهره خوشکلم😍

"شراب سرح" Part:³ویو جنانزدیک های عصر بود برگشتم خونه ...باب...

پارت هدیهپارت چهارم خدایی این کی بود؟اصلا ولش رفتم تو مامانم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط