سخت بیزارم از انسان ها از چشم هایشان از طریقه ی نگاه کردن
سخت بیزارم از انسان ها از چشم هایشان از طریقه ی نگاه کردنشان از خنده هایشان و از آنچه که بدان مشغولند در طول روز ، میان اجسادی زنده راه میروم و بوی متافنشان راحس میکنم هر نفر را مرده ای بیدار شده از قلب گورستان میبینم همراه با سایه ای خموده و رنج کشیده ، به چه می اندیشند ؟ آیا این نیرنگ بزرگ را نمیبینند آیا خرد نمیشوند زیر بار سنگین هستی ؟ از چه شاد میشوند ؟ شادی هایی که به لحظه ای پایدار نیست ، از برای چه میخندند و جان خود را و زمان حیات خود را از چه روی بدینسان دلبازانه به هدر میدهند ؟ آه چه خواب هستند این چشمان باز چه قدیمی شده است لبخندشان بر روی لب های کبودی که هیچ گاه اندیشه را به تکلم ترجیح نمیدهد ، در میان جمعی از چارپایان زیستن بسی جانم را میفشرد ، روانم را میپریشاند و از خود نیز متنفر میشوم ، تا به کجا ظلم میکند این طبیعت ؟ سلاخ خانه ای از خون به راه شده است و تازه واردان به این سلاخ خانه و کهنه سالان به یک میزان رنج میکشند ، ولی باز میخندند جسمشان در میان لگدهای زندگی از هم گسیخته است و باز لبخند میزنند ، چرا عصیان نمیکنند ؟ گردن نهادن بر این سربازخانه ی تحمیلی تا به کی باید ادامه یابد ؟ سرد میشود ، یخ میکند دستانم در میان سنگ های قبرهایشان ، تا به کی کهنه ای چرک آلود را برآینه ی اتاقمان میکشیم ؟ تصویری مبهم و گنگ از خود و از آینده داریم ولی باز میل به ادامه ی زیستن در ما ریشه دوانیده است ، آه من کیستم ؟ هیچی در برابر هیچ ، موجودی حقیر در بین این فضای خالیه سیاره ای گمنام ، نعره هایم را چه کس میشنود ؟ و چه کس خشنود میشود از رنج کشیدنمان ؟ آری آغازی بی علت پایانی بی علت را می طلبد . از برای چه همچون کرم هایی حریص به جان زندگی افتاده ایم ؟ در این مرداب چه چیز را میجوییم ؟ به تمام زجه های چوپانانی تنها در هنگام حمله ی گرگ ها قسم که هرچه بیشتر دست و پازدن بیشتر فرو رفتن است ، شانه هایم باز سنگین تر از دیروز است آری حس میکنم بر گرده ام باری بس حجیم گذاشته اند ، به دوش میکشم بی آنکه خطایی کرده باشم ، برده هایی هستیم حلقه به گوش که منتظر شنیدن فرمانیم ، ولی نه ، من اینبار طغیان میکنم بر خلاف جریان حرکت میکنم و آنچه را که طبیعت همچون زهری گوارا با نام بقا به من میخوراند را پس میزنم و خود پایان خویشتن میشوم آری در نیستی فرو میروم ، من علت آغاز بودنم نبودم ولی پایانی آگاهانه بر این نفس کشیدن های اجباریم میگذارم ، آه ای مرگ ای تو جاودانه ترین حقیقتی که میشناسمت ، به سوی تو می آیم ، مرا در آغوش بکش ...
۵.۱k
۰۴ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.