دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت
دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت. با شوهرش آمده بود وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت وقتی رفتند هر کسی چیزی گفت، یکی گفت زن ذلیل، یکی گفت لوس، یکی چندشش شده بود و دیگری حالش بهم خورده بود، یادم افتاد به خاطره ای دور.روی همان تخت خاطره ی زنی با سر شکسته که هر چه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد و مردی که میترسید از پاسخ زن. زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود که باز هم دست مرد را طلب میکرد و مرد آنقدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست.اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت! هیچکس چندشش نشد و هیچ کس حالش بهم نخورد،
همه چیز عادی بنظر آمد...
و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن عشق...
#miss_vampire
همه چیز عادی بنظر آمد...
و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن عشق...
#miss_vampire
۴.۰k
۲۰ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.