گفتم به دل عاشق مشو،جایی برای عشق نیست
گفتم به دل عاشق مشو،جایی برای عشق نیست
خندید دل گفتا به من،پس کار این دل چیست؟
گفتم مگر دیوانه ای،با عشق در یک خانه ای
رنجید دل از دست من،گفت در گمانت, عاقلی ?
گفتم که دل را باختی،خود را به چاه انداختی
بیچاره دل گفتا به من،تو عشق را نشناختی
گفتم سراپاسوختی، چون شمع عشق افروختی
درمانده دل گفتا به من،توچشم بر در دوختی
گفتم که چون عاشق شدی،در کوی یاران گم شدی
فریادزد دل برسرم،تو کمتراز مجنون شدی
گفتم به هجران ساختی،تیری به سینه کاشتی
گفت درمیان عاشقان،فرهاد را نشناختی
گفتم مگر این عشق چیست؟ جز درد و رنجی بیش نیست!
گفتا به من ای بی خِرد،خودکرده را تدبیر چیست؟
خندید دل گفتا به من،پس کار این دل چیست؟
گفتم مگر دیوانه ای،با عشق در یک خانه ای
رنجید دل از دست من،گفت در گمانت, عاقلی ?
گفتم که دل را باختی،خود را به چاه انداختی
بیچاره دل گفتا به من،تو عشق را نشناختی
گفتم سراپاسوختی، چون شمع عشق افروختی
درمانده دل گفتا به من،توچشم بر در دوختی
گفتم که چون عاشق شدی،در کوی یاران گم شدی
فریادزد دل برسرم،تو کمتراز مجنون شدی
گفتم به هجران ساختی،تیری به سینه کاشتی
گفت درمیان عاشقان،فرهاد را نشناختی
گفتم مگر این عشق چیست؟ جز درد و رنجی بیش نیست!
گفتا به من ای بی خِرد،خودکرده را تدبیر چیست؟
۵.۰k
۰۲ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.