تو همان آینه ی عشوه و جادو بودی

تو همان آینه ی عشوه و جادو بودی
که خدای کلک و حقه و نارو بودی
برخلافِ همه ی قول و قرار تو رفیق
من ندانستم از اول که تو با او بودی
اینچنین روز من ایکاش بخود میدیدم
آن زمانی که پر از ناز و هیاهو بودی
وه چه شبها که پسِ آینه ی احساسم
تو یکی طوطیکِ نازِ غزلگو بودی...
نه چنان دلزده از خاطره هایم گشتی
نه چنین آینه ی حقه و نارو بودی...
حیفم آمد که غریبانه به سیخت بکشم
تا به صحرایِ خیالم بره آهو بودی
وه چه شبها که به یاد تو غزل میگفتم
و تو در خوابِ خوشِ نازِ پرِ قو بودی
من به فکر تو و غمهات بسر میبردم
ای دریغ از تو و از عهد وفای تو عزیز
گرچه یک عمر مرا حسرت شببو بودی
دیدگاه ها (۴)

《هر که را دیدی دم از عشقش فراوان میزندشک نکن طبل جدایی را هم...

دوست دارم که دلم هرچه بخواهد باشینه چنین پیش خلایق تو زبانزد...

چه باران بیاید،نیاید،نیامدبهاری به شکّ تو آید...نیامد !تو دل...

تو اے همیشه در خاطر ڪجایے؟ دوستت دارمتو را با اینڪه با من بے...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط