شاپرک قصه ما خندان است...
آدمک خسته شدی از چه پریشان حالی؟
پاسی از شب که گذشته است چرا بیداری؟
آن دو چشم پر غم را به کجا دوختهای؟
دلت از غصه سیاه است چرا سوختهای؟
تو که تصویرگر قصهی فردا بودی
تو که آبیتر از آن آبی دریا بودی
آدمک رنگ خودت را به کجا باختهای؟
کاخ امید خودت را تو کجا ساختهای؟
آخرین بار که بر مزرعه من باریدم
روی دستان تو من شاپرکی را دیدم
تو چرا خشک شدی، او چرا تنها رفت؟
من که یک سال نبودم، چه کسی از ما رفت؟
این سکوتت که مرا کشت صدایی تر کن
این منم آبی باران، تو مرا باور کن
باور از خویش ندارم که چنین میبارم
بگذر از این تن فرسوده کز آن بیزارم
نه دگر بارش تو قلب مرا سودی هست
نه برای تب من فرصت بهبودی هست
آنکه #پروانه شدن را ز من آموخته بود
دلش انگار به حال دل من سوخته بود
شاپرک رفت، دلی مرد، عزا برپا شد
رفت و انگار دلم مثل خدا تنها شد
آری این بود تمام من و این بیداری
جان باران چه شده از چه پریشان حالی؟
برو که آدمکی منتظر باران است
او که با #شاپرک قصهی ما خندان است...
من و این مزرعه هم باز خدایی داریم...
پاسی از شب که گذشته است چرا بیداری؟
آن دو چشم پر غم را به کجا دوختهای؟
دلت از غصه سیاه است چرا سوختهای؟
تو که تصویرگر قصهی فردا بودی
تو که آبیتر از آن آبی دریا بودی
آدمک رنگ خودت را به کجا باختهای؟
کاخ امید خودت را تو کجا ساختهای؟
آخرین بار که بر مزرعه من باریدم
روی دستان تو من شاپرکی را دیدم
تو چرا خشک شدی، او چرا تنها رفت؟
من که یک سال نبودم، چه کسی از ما رفت؟
این سکوتت که مرا کشت صدایی تر کن
این منم آبی باران، تو مرا باور کن
باور از خویش ندارم که چنین میبارم
بگذر از این تن فرسوده کز آن بیزارم
نه دگر بارش تو قلب مرا سودی هست
نه برای تب من فرصت بهبودی هست
آنکه #پروانه شدن را ز من آموخته بود
دلش انگار به حال دل من سوخته بود
شاپرک رفت، دلی مرد، عزا برپا شد
رفت و انگار دلم مثل خدا تنها شد
آری این بود تمام من و این بیداری
جان باران چه شده از چه پریشان حالی؟
برو که آدمکی منتظر باران است
او که با #شاپرک قصهی ما خندان است...
من و این مزرعه هم باز خدایی داریم...
۸.۱k
۱۴ شهریور ۱۳۹۹