در من کسی پیوسته می گرید
این من که از گهواره با من بود
این من که با من
تا گور همراه است
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
همزاد ِ خون در دل
ابری ست بارانی
ابری که گویی گریههای قرنها را در گلو دارد
ابری که در من
یکریز میبارد
شبهای بارانی
او با صدای گریهاش غمناک میخواند
رودی ست بی آغاز و بی انجام
با های های گریهاش در بیکرانِ دشت میراند
پیری حکایتگوست
کز کودکی با خود مرا میبُرد
در باغهای مردمی گریان
اما چه باغی؟ دوزخی کانجا
هر دم گلی نشکفته می پژمرد
مرغی ست خونین بال
کز زیر ِ پر چشمش
اندوهناک ِ سنگبارانهاست
او در هوای مهربانی بال می آراست
- کی مهربانی باز خواهد گشت؟
- نه، مهربانی
آغاز خواهد گشت
از عهد آدم
تا من که هر دم
غم بر سر غم میگذارم
آن غمگسار غمگساران را به جان خواندیم
وز راه و بی راه
عاشق وش از قرنی به قرنی سوی او راندیم
وان آرزوانگیز ِ عیار
هر روز صبری بیش میخواهد ز عاشق
دیدار را جان پیش میخواهد ز عاشق
وانگه که رویی مینماید
یا چشم و ابرویی پریها
بازش نمی دانند
نقشش نمی خوانند
دل میگریزانند از او چون وحشتی افتاده در آیینهی تار!
هرگز نیامد بر زبانم حرف ِ نادلخواه
اما چه گفتم؟ هر چه گفتم، آه
پای سخن لنگ است و دست واژه کوتاه است
از من به من فرسنگها راه است
خاموشم اما
دارم به آواز ِ غم خود میدهم گوش
وقتی کسی آواز میخواند
خاموش باید بود
غم داستانی تازه سر کرده است
اینجا سراپا گوش باید بود:
- درد از نهاد ِ آدمیزاد است!
آن پیر ِ شیرین کار ِ تلخ اندیش
حق گفت، آری آدمی در عالم ِ خاکی نمیآید به دست، اما
این بندی ِ آز و نیاز ِ خویش
هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر؟
یا آدمی دیگر؟ ...
- ای غم! رها کن قصهی خونبار!
چون دشنه در دل مینشیند این سخن اما
من دیدهام بسیار مردانی که خود میزان ِ شأن ِ آدمی بودند
وز کبریای روح بر میزان ِ شأن ِ آدمی بسیار افزودند
- آری چنین بودند
آن زندهاندیشان که دست ِ مرگ را بر گردن ِ خود شاخ ِ گل کردند
و مرگ را از پرتگاه ِ نیستی تا هستی ِ جاوید پُل کردند
- ای غم! تو با این کاروان ِ سوگواران تا کجا همراه میآیی؟
دیگر به یاد ِ کس نمی آید
آغاز ِ این راه ِ هراس انگیز
چونان که خواهد رفت از یاد ِ کسان افسانهی ما نیز!
- با ما و بی ما آن دلاویز ِ کهن زیباست
در راه بودن سرنوشت ِ ماست
روز ِ همایون ِ رسیدن را
پیوسته باید خواست
- ای غم! نمیدانم
روز رسیدن روزی گام که خواهد بود
اما در این کابوس خونآلود
در پیچ و تاب این شب بنبست
بنگر چه جانهای گرامی رفتهاند از دست!
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
این من که در من
پیوسته میگرید
در من کسی آهسته میگرید
#هوشنگ_ابتهاج
این من که با من
تا گور همراه است
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
همزاد ِ خون در دل
ابری ست بارانی
ابری که گویی گریههای قرنها را در گلو دارد
ابری که در من
یکریز میبارد
شبهای بارانی
او با صدای گریهاش غمناک میخواند
رودی ست بی آغاز و بی انجام
با های های گریهاش در بیکرانِ دشت میراند
پیری حکایتگوست
کز کودکی با خود مرا میبُرد
در باغهای مردمی گریان
اما چه باغی؟ دوزخی کانجا
هر دم گلی نشکفته می پژمرد
مرغی ست خونین بال
کز زیر ِ پر چشمش
اندوهناک ِ سنگبارانهاست
او در هوای مهربانی بال می آراست
- کی مهربانی باز خواهد گشت؟
- نه، مهربانی
آغاز خواهد گشت
از عهد آدم
تا من که هر دم
غم بر سر غم میگذارم
آن غمگسار غمگساران را به جان خواندیم
وز راه و بی راه
عاشق وش از قرنی به قرنی سوی او راندیم
وان آرزوانگیز ِ عیار
هر روز صبری بیش میخواهد ز عاشق
دیدار را جان پیش میخواهد ز عاشق
وانگه که رویی مینماید
یا چشم و ابرویی پریها
بازش نمی دانند
نقشش نمی خوانند
دل میگریزانند از او چون وحشتی افتاده در آیینهی تار!
هرگز نیامد بر زبانم حرف ِ نادلخواه
اما چه گفتم؟ هر چه گفتم، آه
پای سخن لنگ است و دست واژه کوتاه است
از من به من فرسنگها راه است
خاموشم اما
دارم به آواز ِ غم خود میدهم گوش
وقتی کسی آواز میخواند
خاموش باید بود
غم داستانی تازه سر کرده است
اینجا سراپا گوش باید بود:
- درد از نهاد ِ آدمیزاد است!
آن پیر ِ شیرین کار ِ تلخ اندیش
حق گفت، آری آدمی در عالم ِ خاکی نمیآید به دست، اما
این بندی ِ آز و نیاز ِ خویش
هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر؟
یا آدمی دیگر؟ ...
- ای غم! رها کن قصهی خونبار!
چون دشنه در دل مینشیند این سخن اما
من دیدهام بسیار مردانی که خود میزان ِ شأن ِ آدمی بودند
وز کبریای روح بر میزان ِ شأن ِ آدمی بسیار افزودند
- آری چنین بودند
آن زندهاندیشان که دست ِ مرگ را بر گردن ِ خود شاخ ِ گل کردند
و مرگ را از پرتگاه ِ نیستی تا هستی ِ جاوید پُل کردند
- ای غم! تو با این کاروان ِ سوگواران تا کجا همراه میآیی؟
دیگر به یاد ِ کس نمی آید
آغاز ِ این راه ِ هراس انگیز
چونان که خواهد رفت از یاد ِ کسان افسانهی ما نیز!
- با ما و بی ما آن دلاویز ِ کهن زیباست
در راه بودن سرنوشت ِ ماست
روز ِ همایون ِ رسیدن را
پیوسته باید خواست
- ای غم! نمیدانم
روز رسیدن روزی گام که خواهد بود
اما در این کابوس خونآلود
در پیچ و تاب این شب بنبست
بنگر چه جانهای گرامی رفتهاند از دست!
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
این من که در من
پیوسته میگرید
در من کسی آهسته میگرید
#هوشنگ_ابتهاج
۲۱.۰k
۱۴ شهریور ۱۳۹۹