وقتی زنشی و بهت اهمیتی نمیده و فقط به بچتون اهمیت میده :
وقتی زنشی و بهت اهمیتی نمیده و فقط به بچتون اهمیت میده :
تو و جونگکوک اجباری ازدواج کرده بودین
تو خدمتکار خونش بودی و اون مافیا بود و برا اینکه مامانش و باباش گفته بودن که باید یه وارث بیاره و اونا یعنی خانوادش از بین خدمتکار ها تو رو برای اینکه با جونگکوک ازدواج کنی انتخاب کرده بودن و تو و اون با هم ازدواج کردین و یک سالی بود بچتونو اورده بودین و یه پسر به اسم سوجون بود
جونگکوک بی تفاوت ترین حالت ممکن رو به تو داشت یعنی طوری رفتار میکرد که انگار وجود نداری و فقط با پسرتون وقت میگذروند
قبل از ازدواجتون تو برده ای بودی که خیلی کتک میخورد چون دخترای هرزه ی عمارت که همون خدمتکار ها بودن یه بار به جونگکوک گفته بودن که تو لو دادی محموله رو و جونگکوک تو رو تا حد مرگ زده بود و تو تا دو هفته ای سی یو بودی
کلا کتک زیاد میخوردی
اما الان دیگه باهات کاری نداشت چون زنش بودی و قرار بود وقتی سوجون دو سالش شد از همدیگه جدا شین و هر کی بره پی خودش
یک روز همینجوری داشتی جونگکوک رو از پشت در میدیدی که داشت با پسرتون حرف میزد و نازش میداد
جونگکوک:چرا گریه میکنی با ارزش ترین دارایی من ؟ من اگه تو گریه کنی دلم هزار تیکه میشه
تو قراره اشک بقیه رو در بیاری تو اینده پس گریه نکن خوشگل بابایی
بابایی حاظره همه چیشو به خاطر تو بده زندگیه من
بغض گلوتو گرفته بود
بغض شدیدی
چرا اون حرف هارو هیچ وقت به تو نمیگفت ؟ البته اون هیچ علاقه ای به تو نداشت و صددرصد هیچوقت همچین چیزی بهت نمیگفت
اون فقط تو رو برای وارث میخواست
به این فکر میکردی که قرار بود یکسال دیگه بیشتر جونگکوک رو نبینی گریت میگرفت
تو عاشقش بودی
ولی اون دوست نداشت
یکدفعه دیدی اشک از چشمات اومده بیرون و سرتو اوردی بالا و دیدی جونگکو ک داره نگات میکنه
سریع رفتی از اونجا
تو و جونگکوک اجباری ازدواج کرده بودین
تو خدمتکار خونش بودی و اون مافیا بود و برا اینکه مامانش و باباش گفته بودن که باید یه وارث بیاره و اونا یعنی خانوادش از بین خدمتکار ها تو رو برای اینکه با جونگکوک ازدواج کنی انتخاب کرده بودن و تو و اون با هم ازدواج کردین و یک سالی بود بچتونو اورده بودین و یه پسر به اسم سوجون بود
جونگکوک بی تفاوت ترین حالت ممکن رو به تو داشت یعنی طوری رفتار میکرد که انگار وجود نداری و فقط با پسرتون وقت میگذروند
قبل از ازدواجتون تو برده ای بودی که خیلی کتک میخورد چون دخترای هرزه ی عمارت که همون خدمتکار ها بودن یه بار به جونگکوک گفته بودن که تو لو دادی محموله رو و جونگکوک تو رو تا حد مرگ زده بود و تو تا دو هفته ای سی یو بودی
کلا کتک زیاد میخوردی
اما الان دیگه باهات کاری نداشت چون زنش بودی و قرار بود وقتی سوجون دو سالش شد از همدیگه جدا شین و هر کی بره پی خودش
یک روز همینجوری داشتی جونگکوک رو از پشت در میدیدی که داشت با پسرتون حرف میزد و نازش میداد
جونگکوک:چرا گریه میکنی با ارزش ترین دارایی من ؟ من اگه تو گریه کنی دلم هزار تیکه میشه
تو قراره اشک بقیه رو در بیاری تو اینده پس گریه نکن خوشگل بابایی
بابایی حاظره همه چیشو به خاطر تو بده زندگیه من
بغض گلوتو گرفته بود
بغض شدیدی
چرا اون حرف هارو هیچ وقت به تو نمیگفت ؟ البته اون هیچ علاقه ای به تو نداشت و صددرصد هیچوقت همچین چیزی بهت نمیگفت
اون فقط تو رو برای وارث میخواست
به این فکر میکردی که قرار بود یکسال دیگه بیشتر جونگکوک رو نبینی گریت میگرفت
تو عاشقش بودی
ولی اون دوست نداشت
یکدفعه دیدی اشک از چشمات اومده بیرون و سرتو اوردی بالا و دیدی جونگکو ک داره نگات میکنه
سریع رفتی از اونجا
۴.۲k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.