𝓟𝓪𝓻𝓽 23 ☕🪶
𝓟𝓪𝓻𝓽 23 ☕🪶
ا/ت ویو
*ادامه فلش بک*
( گفتم که قاطی نکنید )
از موهام گرفت و پرتم کرد رو زمین قاطی کرده بود باورم نمیشه بخاطر یه جمله داره اینکارارو میکنه با گلد کوبید تو دلم درد بدی تو بدنم پیچید
ا/ت : اییی
آرمین : از این به بعد باید به حرف من گوش بدی فهمیدی؟
ا/ت : ....
نشست کنارم و موهامو گرفت و کشید
آرمین : صداتو نشنیدم
ا/ت : ف فهمیدم
موهامو ول کرد و بلند شد
آرمین : زود بیا تو سالن اگرنه...بازم همین اتفاق میوفته
اینو گفت و رفت با کمک دیوار بلند شدم و تو آیینه به خودم نگاه کردم
ا/ت : ا/ت اتفاقای بدی قراره بیوفته... تهیونگ معذرت میخوام
*پایان فلش بک*
بهش نگاه کردم داشت غذاشو میخورد اما من اشتها نداشتم یه بشقاب زل زده بودم که صداش اومد
آریان : به به 2 تا عاشق
من؟ من عاشق آرمینم؟
آرمین : سلام بابا
من سلام نکردم که آرمین یکی زد به پام بهش نگاه کردم با چشم و ابرو بهم فهموند که سلام کنم
ا/ت : سلام
آریان : سلام عروس خوشگلم
اگه کسی اینجا نبود خفش میکردم ولی نمیشه
آرمین : بفرمایید بابا شما هم بشینید
آریان : با کمال میل
اومد بشینه که آرمین از جاش بلند شد
آرمین : بفرمایید بابا اینجا بشینید
چون جای پدر خانواده نشسته بود برای همین بلند شد تا آریان بشینه
آریان : ممنونم پسرم کاش بعضیا یکم یاد بگیرن
آرمین : من به همون بعضیا میفهمونم شما نگران نباشید
آریان : امیدوارم
امشب باید یه کاری کنم تا تهیونگو ببینم و فقط یه راه دارم و اونم راه خوبی نیست
............
غذا تموم شده بود رفتیم که بخوابیم رو تخت نشسته بودم در باز شد خودش بود اومد
آرمین : مگه من بهت نگفتم با بابام درست
نزاشتم حرفش تموم بشه و بلند شدم و رفتم سمتش بغلش کردم تعجب کرده بود
ا/ت : ببخشید
آرمین : ببینم تو حالت خوبه؟
ا/ت : آره خوبم
آرمین : پس دلیل این کارات چیه
ا/ت : میخوای اصلا بغلت نکنم
خواستم ازش جدا بشم که نزاشت محکم بغلم کرد
آرمین : نه همینطوری خوبه
دستمو بردم سمت جیبش و کیلیدو حس کردم برداشتمش مجبور بودم اینا رو بگم و این کارو کنم فقط بخاطر تهیونگ برای یک بار دیدنش ... کیلیدو تو آستینم قایم کردم و بعد از چند دقیقه ازش جدا شدم بهش نگاه کردم چشماش رنگ محبت گرفته بود آخ آرمین معلوم نیست باهات چیکار کردن و نمیتونی اون محبتو نشون بدی
ا/ت : من برم پایین با یکی از خدمتکارا کار دارم زود میام اگه دیر شد تو بخواب باشه؟
آرمین : منتظرت میمونم
ا/ت : نه لازم نیست تو بخواب من خودم میام
آرمین : باشه
ا/ت : شبت بخیر
آرمین : شب توهم بخیر
رفتم سمت در و از اتاق رفتم بیرون به سمت طبقه پایین و اتاق سلول تهیونگ راهی شدم جلوی در وایسادم و کیلیدو انداختم ای کاش مال این در باشه ... باز شد خیلی خوشحال شدم درو باز کردم نگاه کردم خوابیده بود این خیلی خوب بود درو بستم و رفتم کنارش نشستم پشتش به من بود موهاشو نوازش کردم و زمزمه وار گفتم :
ا/ت : خیلی دلم برات تنگ شده بود البته هنوزم تنگه ولی خب نمیتونم وقتی بیداری بیام و ببینمت چون یه آدم شبیه نگهبانا همش بالا سرمه نمیزاره کاری کنم
بهش خیره شده بودم که صداش اومد
تهیونگ : شوهرتو میگی؟
بیدار بود؟ نه..نه نباید بیدار باشه
ا/ت : ت تو بیدار
نزاشت حرفمو تموم کنم برگشت سمت من
تهیونگ : دلت برای من تنگ شده؟ دیگه نمیتونی گولم بزنی ا/ت
ا/ت : تهیونگ من
چشمش رو دستم قفل شد
تهیونگ : دستت چی شده
ا/ت : چیزی نیست لای در گیر کرده
تهیونگ : داری دروغ میگی
ا/ت : نه
تهیونگ : وقتی داری دروغ میگی تا حالا به چشمات نگاه کردی؟ چشمات تورو لو میدن نمیتونی به من دروغ بگی بگو چیشده
ا/ت : باور کن چیزی نشده
بلند شدم اونم بلند شد جلوم وایساد میومد جلو و من میرفتم عقب تا اینکه خوردم به میز اومد چسبید بهم فاصلمون خیلی کم بود
تهیونگ : داری دروغ میگی هر چی میگی دروغه عادت کردی؟ همش دروغ میگ
چشمش رو شکمم قفل شد نگاه کردم لباسم رفته بود بالا شکم و کمرم کامل کبود بود آخه یکی نیست بگه دختره ی خدا بگم چیکارت نکنه چرا لباس کوتاه میپوشی سریع لباسمو کشیدم پایین سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد
تهیونگ : اینم لای در مونده؟
ا/ت ویو
*ادامه فلش بک*
( گفتم که قاطی نکنید )
از موهام گرفت و پرتم کرد رو زمین قاطی کرده بود باورم نمیشه بخاطر یه جمله داره اینکارارو میکنه با گلد کوبید تو دلم درد بدی تو بدنم پیچید
ا/ت : اییی
آرمین : از این به بعد باید به حرف من گوش بدی فهمیدی؟
ا/ت : ....
نشست کنارم و موهامو گرفت و کشید
آرمین : صداتو نشنیدم
ا/ت : ف فهمیدم
موهامو ول کرد و بلند شد
آرمین : زود بیا تو سالن اگرنه...بازم همین اتفاق میوفته
اینو گفت و رفت با کمک دیوار بلند شدم و تو آیینه به خودم نگاه کردم
ا/ت : ا/ت اتفاقای بدی قراره بیوفته... تهیونگ معذرت میخوام
*پایان فلش بک*
بهش نگاه کردم داشت غذاشو میخورد اما من اشتها نداشتم یه بشقاب زل زده بودم که صداش اومد
آریان : به به 2 تا عاشق
من؟ من عاشق آرمینم؟
آرمین : سلام بابا
من سلام نکردم که آرمین یکی زد به پام بهش نگاه کردم با چشم و ابرو بهم فهموند که سلام کنم
ا/ت : سلام
آریان : سلام عروس خوشگلم
اگه کسی اینجا نبود خفش میکردم ولی نمیشه
آرمین : بفرمایید بابا شما هم بشینید
آریان : با کمال میل
اومد بشینه که آرمین از جاش بلند شد
آرمین : بفرمایید بابا اینجا بشینید
چون جای پدر خانواده نشسته بود برای همین بلند شد تا آریان بشینه
آریان : ممنونم پسرم کاش بعضیا یکم یاد بگیرن
آرمین : من به همون بعضیا میفهمونم شما نگران نباشید
آریان : امیدوارم
امشب باید یه کاری کنم تا تهیونگو ببینم و فقط یه راه دارم و اونم راه خوبی نیست
............
غذا تموم شده بود رفتیم که بخوابیم رو تخت نشسته بودم در باز شد خودش بود اومد
آرمین : مگه من بهت نگفتم با بابام درست
نزاشتم حرفش تموم بشه و بلند شدم و رفتم سمتش بغلش کردم تعجب کرده بود
ا/ت : ببخشید
آرمین : ببینم تو حالت خوبه؟
ا/ت : آره خوبم
آرمین : پس دلیل این کارات چیه
ا/ت : میخوای اصلا بغلت نکنم
خواستم ازش جدا بشم که نزاشت محکم بغلم کرد
آرمین : نه همینطوری خوبه
دستمو بردم سمت جیبش و کیلیدو حس کردم برداشتمش مجبور بودم اینا رو بگم و این کارو کنم فقط بخاطر تهیونگ برای یک بار دیدنش ... کیلیدو تو آستینم قایم کردم و بعد از چند دقیقه ازش جدا شدم بهش نگاه کردم چشماش رنگ محبت گرفته بود آخ آرمین معلوم نیست باهات چیکار کردن و نمیتونی اون محبتو نشون بدی
ا/ت : من برم پایین با یکی از خدمتکارا کار دارم زود میام اگه دیر شد تو بخواب باشه؟
آرمین : منتظرت میمونم
ا/ت : نه لازم نیست تو بخواب من خودم میام
آرمین : باشه
ا/ت : شبت بخیر
آرمین : شب توهم بخیر
رفتم سمت در و از اتاق رفتم بیرون به سمت طبقه پایین و اتاق سلول تهیونگ راهی شدم جلوی در وایسادم و کیلیدو انداختم ای کاش مال این در باشه ... باز شد خیلی خوشحال شدم درو باز کردم نگاه کردم خوابیده بود این خیلی خوب بود درو بستم و رفتم کنارش نشستم پشتش به من بود موهاشو نوازش کردم و زمزمه وار گفتم :
ا/ت : خیلی دلم برات تنگ شده بود البته هنوزم تنگه ولی خب نمیتونم وقتی بیداری بیام و ببینمت چون یه آدم شبیه نگهبانا همش بالا سرمه نمیزاره کاری کنم
بهش خیره شده بودم که صداش اومد
تهیونگ : شوهرتو میگی؟
بیدار بود؟ نه..نه نباید بیدار باشه
ا/ت : ت تو بیدار
نزاشت حرفمو تموم کنم برگشت سمت من
تهیونگ : دلت برای من تنگ شده؟ دیگه نمیتونی گولم بزنی ا/ت
ا/ت : تهیونگ من
چشمش رو دستم قفل شد
تهیونگ : دستت چی شده
ا/ت : چیزی نیست لای در گیر کرده
تهیونگ : داری دروغ میگی
ا/ت : نه
تهیونگ : وقتی داری دروغ میگی تا حالا به چشمات نگاه کردی؟ چشمات تورو لو میدن نمیتونی به من دروغ بگی بگو چیشده
ا/ت : باور کن چیزی نشده
بلند شدم اونم بلند شد جلوم وایساد میومد جلو و من میرفتم عقب تا اینکه خوردم به میز اومد چسبید بهم فاصلمون خیلی کم بود
تهیونگ : داری دروغ میگی هر چی میگی دروغه عادت کردی؟ همش دروغ میگ
چشمش رو شکمم قفل شد نگاه کردم لباسم رفته بود بالا شکم و کمرم کامل کبود بود آخه یکی نیست بگه دختره ی خدا بگم چیکارت نکنه چرا لباس کوتاه میپوشی سریع لباسمو کشیدم پایین سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد
تهیونگ : اینم لای در مونده؟
۱۰۰.۶k
۱۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.