با ترس خیلی زیادی که تو دلت بود به سمت پنجره رفتی یه با ص
با ترس خیلی زیادی که تو دلت بود به سمت پنجره رفتی یه با صدای پشته سرت خشکت زد
&هایون...بیا شام
_چی...اها...اومدم
رفتی روی میزه نهار خوری نشستی..داشتی با غذای توی بشقابت بازی میکردی که دست یکی رو روی دستت حس کردی
&هایون...دو روز گذشته چرا هنوز میترسی که بیاد؟؟
_سم...اگه اونا پیدام کنن..
&هیششش
&اگه تا دو روز پیدات نکردن دیگه نمیکنن
_متمئنم مین یونگی کله کره رو دمبالم میگرده
&چرا یونگی؟؟چرا کیم خودش نمیاد؟؟؟
_یونگی دسته راستشه...
&اوففف...خیله خوب نگران نباش
_ناراحت)
_منو ببخش سم...اگه گیرم بیارن اول از همه تورو میکشن...نباید اون شب بهت پناه میبردم
&هایون...من تا اخرش کنارتم دختر..(ریز لبخند)
_ممنونم ازت(ریز لبخند)من میرم توی اتاقم
&اکی برو
به سمت اتاقی که سم دو روز پیش بهت داده بود رفتی،،میترسیدی،،،هر لحضه ممکن بود،،که دوباره برت گردونن به اون جهنم،،،
دو روز پیش وختی داشتی از دست بزرگ ترین مافیای اسیا فرار میکردی،،،وارده یه کوچه شدی،،دره همه ی خونه هارو زدی اما همه خبر داشتین که بزرگ ترین مافیای اسیا از خونش زده بیرون،هیچ کسی دره خونشو برات باز نکرد،بجز سم...
سم از اینی که گیره اونا بیوفتی نجاتت دات...ولی میدونستی که زود چه دیر اونا پیدات میکنن
توی اینه ی قدیت به خودت یه نگا انداختی
_لی هایون...قوی بمون...دو روز دیگه میری امریکا...همه چیزو فراموش میکنی....دیگه نه کیم نامجون هست تو زندگیت نه مین یونگی،،
پارت ۱
میدونم خیلی گیج شدید که جریان چیه🌚اما به زودی میفهمید...
نکته:
نامجون اینجا ۵۶ سالشه
و شوگا اینجا ۲۵ سالشه 🤌
&هایون...بیا شام
_چی...اها...اومدم
رفتی روی میزه نهار خوری نشستی..داشتی با غذای توی بشقابت بازی میکردی که دست یکی رو روی دستت حس کردی
&هایون...دو روز گذشته چرا هنوز میترسی که بیاد؟؟
_سم...اگه اونا پیدام کنن..
&هیششش
&اگه تا دو روز پیدات نکردن دیگه نمیکنن
_متمئنم مین یونگی کله کره رو دمبالم میگرده
&چرا یونگی؟؟چرا کیم خودش نمیاد؟؟؟
_یونگی دسته راستشه...
&اوففف...خیله خوب نگران نباش
_ناراحت)
_منو ببخش سم...اگه گیرم بیارن اول از همه تورو میکشن...نباید اون شب بهت پناه میبردم
&هایون...من تا اخرش کنارتم دختر..(ریز لبخند)
_ممنونم ازت(ریز لبخند)من میرم توی اتاقم
&اکی برو
به سمت اتاقی که سم دو روز پیش بهت داده بود رفتی،،میترسیدی،،،هر لحضه ممکن بود،،که دوباره برت گردونن به اون جهنم،،،
دو روز پیش وختی داشتی از دست بزرگ ترین مافیای اسیا فرار میکردی،،،وارده یه کوچه شدی،،دره همه ی خونه هارو زدی اما همه خبر داشتین که بزرگ ترین مافیای اسیا از خونش زده بیرون،هیچ کسی دره خونشو برات باز نکرد،بجز سم...
سم از اینی که گیره اونا بیوفتی نجاتت دات...ولی میدونستی که زود چه دیر اونا پیدات میکنن
توی اینه ی قدیت به خودت یه نگا انداختی
_لی هایون...قوی بمون...دو روز دیگه میری امریکا...همه چیزو فراموش میکنی....دیگه نه کیم نامجون هست تو زندگیت نه مین یونگی،،
پارت ۱
میدونم خیلی گیج شدید که جریان چیه🌚اما به زودی میفهمید...
نکته:
نامجون اینجا ۵۶ سالشه
و شوگا اینجا ۲۵ سالشه 🤌
۸.۰k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.