پارت۵
#پارت۵
دو هفته بعد:
جلوي اينه وايميسم و ب صورته بي روحم نگاه ميکنم...نيشخندي ميزنم و ميرم سمته کمدم...ي لباسه ساده مشکي انتخاب ميکنم و ميپوشم...انقد لاغر شده بودم ک تو تنم زار ميزد...موهامو ساده ول ميکنم و شاله مشکيمو سرم ميکنم...برميگردم از اتاق برم بيرون ک ارادو ميبينم...جلو در واساده بودو با نگراني نگام ميکرد...لبخند کمرنگي ميزنم و ميگم:اراد نگران نباش...من امروز بايد برم تا خودم باچشاي خودم ببينم ک امير نامزد ميکنه...بايد برم تا بتونم کامل فراموشش کنم...ک باور کنم...بغضمو ب سختي قورت ميدم و ادامه ميدم:ک ديگ دوسم نداره...سرشو تکون ميده و کنار ميره...از کنارش ميگذرم و از خونه بيرون ميرم...سوار ماشينم ميشم و به سمت باغي ک نامزديو توش گرفتن رانندگي ميکنم...بعد از يک ساعت به باغ ميرسم...پياده ميشم و ميرم داخل...با ديدنه امير و اون دختر ک فهميدم اسمش زيباس پاهام ميلرزه ...سرمو تکون ميدمو سعي ميکنم قوي باشم...به سمته جايگاهشون ميرم و نگاه خيره و متعجب همه رو ب جون ميخرم...امير سرش پايين بود و وقتي سرشو اورد بالا با تعجب نگام کرد...بلند شد و همراهش زيبام بلند شد...ب ارومي نزديکشون ميشم و لبخند ملحي ميزنم و با بغض ميگم:تبريگ ميگم...اميدوارم خوشبخت شين...زيبا با تعجب نگام ميکنه و سري تکون ميده...مسلمن نميشناخت منو و امير...هنوزم با شيفتگي نگام ميکرد ...ولي چقد دير بود...رو بهش زمزمه ميکنم:نزاشتي توضيح بدم...حتي بيست و چهارساعتم فرصت ندادي...فقد خاسم بگم همش بخاطر بابام بود...تهديدم کرد...همين...خوشبخت شي...سريع برميگردم و ب صداي امير ک اسممو صدا ميکرد توجهي نميکنم...ب سرعت سوار ماشين ميشم و با سرعت سرسام اوري راه ميوفتم...انقد تند و باعجله ميرم ک گوشيم ميوفته بين کلاج و ترمز...پوف کلافه اي ميکشم و خم ميشم تا برش دارم ک يدفه...صداي جيغم تو صداي بوق ماشين رو به رويي گم ميشه...ماشين غلت ميخوره ديگ چيزي نميفهمم...
امير:
دلم شور ميزد...از حرص و نگراني دادي زدم...ک شيشه هاي ماشين لرزيد...خاستم دور بزنم ک ي لحظه چشمم ب اخراي جاده خورد...تصادف شده بود...با نگراني ب اون سمت ميرونم...خدا خدا ميکنم ک اوني نباشه ک فکر ميکنم...سريع از ماشين پیاده ميشم و از لا به لاي مردم عبور ميکنم...
زندگيم شده مثله پاييز سرد...
اين حالو روز بد منو مچاله کرد...
پرکشيد سمته اسمون رفت...
ولي بدن بي جونش توي ايسيو هست...
بهت زده سراجام وايميسم...زانوهام شل ميشن و محکم زمين ميخورم...ترانه...عشقه زندگيم...تصادف...صورتش دستش همه جاش خوني بود...ميخان ببرنش بيمارستان ک خودمم بزور سوار امبولانس ميشم...
من تنهايي بگو چيکارکنم بي تو...
فاصلمون شد اين شيشه بيخود...
#Aram
پارت اخر:https://wisgoon.com/pin/30957097/
پارت۴:https://wisgoon.com/pin/30847565/
#عاشقانه #جذاب #خاص
دو هفته بعد:
جلوي اينه وايميسم و ب صورته بي روحم نگاه ميکنم...نيشخندي ميزنم و ميرم سمته کمدم...ي لباسه ساده مشکي انتخاب ميکنم و ميپوشم...انقد لاغر شده بودم ک تو تنم زار ميزد...موهامو ساده ول ميکنم و شاله مشکيمو سرم ميکنم...برميگردم از اتاق برم بيرون ک ارادو ميبينم...جلو در واساده بودو با نگراني نگام ميکرد...لبخند کمرنگي ميزنم و ميگم:اراد نگران نباش...من امروز بايد برم تا خودم باچشاي خودم ببينم ک امير نامزد ميکنه...بايد برم تا بتونم کامل فراموشش کنم...ک باور کنم...بغضمو ب سختي قورت ميدم و ادامه ميدم:ک ديگ دوسم نداره...سرشو تکون ميده و کنار ميره...از کنارش ميگذرم و از خونه بيرون ميرم...سوار ماشينم ميشم و به سمت باغي ک نامزديو توش گرفتن رانندگي ميکنم...بعد از يک ساعت به باغ ميرسم...پياده ميشم و ميرم داخل...با ديدنه امير و اون دختر ک فهميدم اسمش زيباس پاهام ميلرزه ...سرمو تکون ميدمو سعي ميکنم قوي باشم...به سمته جايگاهشون ميرم و نگاه خيره و متعجب همه رو ب جون ميخرم...امير سرش پايين بود و وقتي سرشو اورد بالا با تعجب نگام کرد...بلند شد و همراهش زيبام بلند شد...ب ارومي نزديکشون ميشم و لبخند ملحي ميزنم و با بغض ميگم:تبريگ ميگم...اميدوارم خوشبخت شين...زيبا با تعجب نگام ميکنه و سري تکون ميده...مسلمن نميشناخت منو و امير...هنوزم با شيفتگي نگام ميکرد ...ولي چقد دير بود...رو بهش زمزمه ميکنم:نزاشتي توضيح بدم...حتي بيست و چهارساعتم فرصت ندادي...فقد خاسم بگم همش بخاطر بابام بود...تهديدم کرد...همين...خوشبخت شي...سريع برميگردم و ب صداي امير ک اسممو صدا ميکرد توجهي نميکنم...ب سرعت سوار ماشين ميشم و با سرعت سرسام اوري راه ميوفتم...انقد تند و باعجله ميرم ک گوشيم ميوفته بين کلاج و ترمز...پوف کلافه اي ميکشم و خم ميشم تا برش دارم ک يدفه...صداي جيغم تو صداي بوق ماشين رو به رويي گم ميشه...ماشين غلت ميخوره ديگ چيزي نميفهمم...
امير:
دلم شور ميزد...از حرص و نگراني دادي زدم...ک شيشه هاي ماشين لرزيد...خاستم دور بزنم ک ي لحظه چشمم ب اخراي جاده خورد...تصادف شده بود...با نگراني ب اون سمت ميرونم...خدا خدا ميکنم ک اوني نباشه ک فکر ميکنم...سريع از ماشين پیاده ميشم و از لا به لاي مردم عبور ميکنم...
زندگيم شده مثله پاييز سرد...
اين حالو روز بد منو مچاله کرد...
پرکشيد سمته اسمون رفت...
ولي بدن بي جونش توي ايسيو هست...
بهت زده سراجام وايميسم...زانوهام شل ميشن و محکم زمين ميخورم...ترانه...عشقه زندگيم...تصادف...صورتش دستش همه جاش خوني بود...ميخان ببرنش بيمارستان ک خودمم بزور سوار امبولانس ميشم...
من تنهايي بگو چيکارکنم بي تو...
فاصلمون شد اين شيشه بيخود...
#Aram
پارت اخر:https://wisgoon.com/pin/30957097/
پارت۴:https://wisgoon.com/pin/30847565/
#عاشقانه #جذاب #خاص
۵.۸k
۲۳ آبان ۱۳۹۹