ویو جنا
"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۲۴
"ویو جنا"
و با پارگی و خون لبم مواجه شدم.
کوک: بیشتر دلت میخواد؟
جنا:واقعا نظر من مهمه؟راستی مایا چی شد؟..ناراحت نشه امدی پیش یه غریبه...
کوک: نه عزیزم..خوشحال میشه بعضیا ادب بشن..
دستم و گرفت و کشید دنبال خوردش...
کوک:..بهت خوش گذشته نه.؟..
جنا: اره خانوادت خیلی مهمون نوازن...
فشار دستش دور مچ دستم بیشتر شد جوری که احساس کردم الان مچ دستم خورد می شه..
جنا: وحشی چته؟؟؟...دستم شکست...
در اتاقی و باز کرد..
بدون شک اینجا اتاقش نیست...
و به سمت زمین پرتم کرد..
لعنتی من دلم درد میکنههه...
کوک: وحشی ها؟؟؟
در کمد دیواری و باز کرد و دوتا چییز برداشت ..
و برگشت سمتم..
کوک: انتخواب با تو کدومش؟؟
به دستش نگاه کردم کمربند بود و یه تیکه چوب..
حتی با دیدنشون دردم گرفت..
زبونم برایه حرف زدن باز نمیشد..
کوک: اوکی پس خودم میگم..
چوب و گوشه ایی پرت کرد که صداش پیچید..
پایین کمربند و دور دستش پیچید و هم زمان سمتم امد.
سگگ کمربند و طوری گزاشته بود که با پرتابش محکم بهم بخوره..
جولوم رویه یه زانو نشست و چونم بالا گرفت.
کوک:گربه کوچولو چرا پنجولات و قایم کردی؟؟
سگگ کمربند و رویه دلم کشید..
کوک: ترسیدی اره؟؟اشکال نداره،یاد میگیری که باید از من بترسی .
کنار رفت و اولی ضربه رو کوبید تو دلمم.
جوری درد داشت که انگار رگایه بدنم جا به جا می شد..
درد اولی هنوز برام جا نیوفتاده بود که دومیم زد..
و همین طور پشت سر هم..
از درون که انگار بدنم داشت نابود می شد..و مطمعنم خون ریزیم زیاد شده..
بهتر بود فقط سعی کنم نفس بکشم..
کوک: خسته نشدی؟؟؟..یا اصلا زنده ایی ؟
بشین تا از خواهش کنم...
انقدر زد که دیگه بدنم بی حس شد.
کمربند و یه گوشه پرت کرد و موهاش و عقب فرستاد..
چشمام سیاهی می رفت..
و به زور تصویرشو می دیدم.
موهام وعقب فرستاد..
کوک: شب بخیر...
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۲۴
"ویو جنا"
و با پارگی و خون لبم مواجه شدم.
کوک: بیشتر دلت میخواد؟
جنا:واقعا نظر من مهمه؟راستی مایا چی شد؟..ناراحت نشه امدی پیش یه غریبه...
کوک: نه عزیزم..خوشحال میشه بعضیا ادب بشن..
دستم و گرفت و کشید دنبال خوردش...
کوک:..بهت خوش گذشته نه.؟..
جنا: اره خانوادت خیلی مهمون نوازن...
فشار دستش دور مچ دستم بیشتر شد جوری که احساس کردم الان مچ دستم خورد می شه..
جنا: وحشی چته؟؟؟...دستم شکست...
در اتاقی و باز کرد..
بدون شک اینجا اتاقش نیست...
و به سمت زمین پرتم کرد..
لعنتی من دلم درد میکنههه...
کوک: وحشی ها؟؟؟
در کمد دیواری و باز کرد و دوتا چییز برداشت ..
و برگشت سمتم..
کوک: انتخواب با تو کدومش؟؟
به دستش نگاه کردم کمربند بود و یه تیکه چوب..
حتی با دیدنشون دردم گرفت..
زبونم برایه حرف زدن باز نمیشد..
کوک: اوکی پس خودم میگم..
چوب و گوشه ایی پرت کرد که صداش پیچید..
پایین کمربند و دور دستش پیچید و هم زمان سمتم امد.
سگگ کمربند و طوری گزاشته بود که با پرتابش محکم بهم بخوره..
جولوم رویه یه زانو نشست و چونم بالا گرفت.
کوک:گربه کوچولو چرا پنجولات و قایم کردی؟؟
سگگ کمربند و رویه دلم کشید..
کوک: ترسیدی اره؟؟اشکال نداره،یاد میگیری که باید از من بترسی .
کنار رفت و اولی ضربه رو کوبید تو دلمم.
جوری درد داشت که انگار رگایه بدنم جا به جا می شد..
درد اولی هنوز برام جا نیوفتاده بود که دومیم زد..
و همین طور پشت سر هم..
از درون که انگار بدنم داشت نابود می شد..و مطمعنم خون ریزیم زیاد شده..
بهتر بود فقط سعی کنم نفس بکشم..
کوک: خسته نشدی؟؟؟..یا اصلا زنده ایی ؟
بشین تا از خواهش کنم...
انقدر زد که دیگه بدنم بی حس شد.
کمربند و یه گوشه پرت کرد و موهاش و عقب فرستاد..
چشمام سیاهی می رفت..
و به زور تصویرشو می دیدم.
موهام وعقب فرستاد..
کوک: شب بخیر...
- ۴۷.۱k
- ۲۹ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط