به یاد شهیدمجیدپازوکی
♨ ️ به یاد #شهید_مجید_پازوکی
🌷 #والفجر۸ تنش در نوجوانی آماج چندین گلوله شد و تا آخر عمر درگیر أن زخم بود ، ولی برای کاری ماند .
🔹 حتی راه رفتنش هم مثل پرواز بود ، مال اینجا نبود ، بادی و خودی بر سر نداشت برای همین ساده با همه برخورد می کرد ، و سرداری بود که هیچ وقت برای خود سری ندید ، با این حال خیلی لطیف و به قول دوستان #باعشق بود .
☑ ️ بچه پایین شهری تهران و طعم فقر کشیده ی منطقه #پاکدشت بود که تا نفس آخرش هم با فقر دست و پنجه نرم می کرد ، ولی کمتر می شد که خنده ی بی طمعش را نبینی .
⚫ ️ توی خیلی از جبهه ها عزیزان زیادی جا گذاشته بود ، ولی پس از عقب نشینی عراق از خاک #ایران در سال ۶۹ کسی جز مجید و معدود رفقایشان کسی به فکر یافتن گل های گم گشته نبود . آن روزها خبری از بروکراسی ستاد جستجوی مفقودین نبود .
با هزینه ی شخصی و پول جیبشان وسائلی مانند مشمع و کیسه و بیل و کلنگ و کلمن و یخ و نان و خرما تهیه می کردند و دل به کربلای #خمینی می زدند .
مقصد اولشان #پنجوین بود . آن زمان #سقز بودیم ، سری آنجا زدند ، بر خلاف ظاهر شوخش دلی مالامال از درد و سوز داشت ، می گفت : یه عده مثل ...خیس صف اول #نمازجمعه مدام می گفتند : جنگ جنگ تا پیروزی ولی پاشون رو جنگ نگذاشتند ، حالا هم غنیمت ها رو جمع می کنند , از بی صفایی ها و بی وفایی ها به #شهدا دل پری داشت .
☑ ️ با پی گیری های امثال وی دستور تشکیل کمیته ی جستجوی مفقودین در نیروهای مسلح داده شد ، ولی با بروکراسی و روش کاری آنجا مشکل داشت ، مجید و امثالش برای عشق بازی با شهیدان مانده بودند نه برای بیلان دادن و پز دادن با نام شهیدان ، پایش را ستاد جستجو در اهواز نمی گذاشت ، و با #شهید_محمودوند ترجیح می دادند در سوله های گرم #فکه بخوابند .
⭕ ️ یادم هست اوائلی که در #طلائیه آب فروکش کرده بود و تفحص میسر شده بود ، با کاروانی زیارتی آنجا رفتیم ، مجید آنجا گویا به معشوق رسیده باشد ، داشت پرواز می کرد ، صدایم زد ، کانالی که الان دژ زیارتی طلائیه است را نشانم داد ، در حالیکه اشکش سرازیر بود ، گفت : سیصد تا از بچه ها اینجا درو شدند و ربختند . گوشه ای دیگر را نشان داد و گفت : اینجا هم بچه ها گیر کرده بودند ، سر تکون می داد و می گفت : بچه ها مظلوم رفتند ، نمی دونی چه خبرِ اینجا ، هنوز صدای بچه ها رو می شنوم .
برام این حالت مجید که کمتر خودش را بروز می داد جالب بود ، فرصت را مناسب دیدم تا از مجید حرف بکشم گفتم : آقا مجید بچه بسیجی نو و فرزند شهید همراهمان است بیا تو اتوبوس بگو ، تا باخبر بشن ، گفت : جون مسعود بی خیال شو ، قسمش دادم ، به زور از اتوبوس بالا آمد ، طبق معمول معرفی اش خواستم بکنم جلویش ایستادم و گفتم : فرمانده دفاع مقدس سردار مجید پازوکی ... همینکه داشتم می گفتم بیرون اتوبوس را دیدم مجید ترک موتوری نشسته و با خنده ای همیشگی دست کج و نیمه فلجش را بهم تکان می دهد و می گوید : مسعود خداحافظ ، بله آقا مجید آنجا هم قالم گذاشت !
💧 در یکی از عملیات هایی که برای تفحص شهدا می رفتند ، دوستان همراهش می دیدند توی این سری تفحص خیلی تو خودش هست و جدی دنبال موقعیتی می گردد ، یک شیشه ی آب در دستش بود ، با وجود گرما و عطش لب به آن نمی زد ، ناگهان دوستان متوجه شدند مجید پشت خاکریزی رفته و داره با عده ای حرف می زند ، جلو رفتند و دیدند چند اسکلت شهید کنار هم قرار دارند و مجید با آن شیشه ، آب روی دندان های آنان می ریزد و گریان می گوید : بچه ها ببخشید دیر شد ولی براتون آب آورده ام ، معلوم شد آنها نیروهای مجید بوده اند که تشنه به شهادت رسیده اند .
🔸 بعد از رفتن #شهید_محمودوند مجید خیلی بی تاب شده بود ، در آخرین نوبت تفحص در فکه و خاک عراق در ۱۷ مهر ۱۳۸۰ بیلش به یک مین والمرا اصابت کرد و مجید هم پروازی شد .
🌷 این فقط بچه های ایران نبودند که غم رفتن مجید داغشان کرد ، بلکه لطافت و صداقت مجید سربازان و حتی افسران بعثی و ارتشی های صدام را هم تحت تأثیر قرار داد ، چنانچه یکی از درجه داران عراقی می گفت : اسلام واقعی شمایید ، مجید فرمانده تان وقت ظهر پشت یکی از شما #نماز می خواند ، وقت ناهار سفره میاندازد و ظرف های کثیف را جمع می کند و حتی رانندگی می کند ، خلاصه عراقی هایی هم که تا دیروز با امثال مجید می جنگیدند خاطرخواه او شده بودند ، و حتی یکی از افسران عراقی که تحت تأثیر اخلاق وی بود و از شهادتش بی تاب بود ، ساعت ها کنار مرز در عزای مجید زانو بغل گرفت تا اینکه سرانجام استخبارات عراق او را بردنش و در روزهای بعد که سراغ وی را از هم رزمانش گرفتند با نشان دادن گلویشان گفتند
🌷 #والفجر۸ تنش در نوجوانی آماج چندین گلوله شد و تا آخر عمر درگیر أن زخم بود ، ولی برای کاری ماند .
🔹 حتی راه رفتنش هم مثل پرواز بود ، مال اینجا نبود ، بادی و خودی بر سر نداشت برای همین ساده با همه برخورد می کرد ، و سرداری بود که هیچ وقت برای خود سری ندید ، با این حال خیلی لطیف و به قول دوستان #باعشق بود .
☑ ️ بچه پایین شهری تهران و طعم فقر کشیده ی منطقه #پاکدشت بود که تا نفس آخرش هم با فقر دست و پنجه نرم می کرد ، ولی کمتر می شد که خنده ی بی طمعش را نبینی .
⚫ ️ توی خیلی از جبهه ها عزیزان زیادی جا گذاشته بود ، ولی پس از عقب نشینی عراق از خاک #ایران در سال ۶۹ کسی جز مجید و معدود رفقایشان کسی به فکر یافتن گل های گم گشته نبود . آن روزها خبری از بروکراسی ستاد جستجوی مفقودین نبود .
با هزینه ی شخصی و پول جیبشان وسائلی مانند مشمع و کیسه و بیل و کلنگ و کلمن و یخ و نان و خرما تهیه می کردند و دل به کربلای #خمینی می زدند .
مقصد اولشان #پنجوین بود . آن زمان #سقز بودیم ، سری آنجا زدند ، بر خلاف ظاهر شوخش دلی مالامال از درد و سوز داشت ، می گفت : یه عده مثل ...خیس صف اول #نمازجمعه مدام می گفتند : جنگ جنگ تا پیروزی ولی پاشون رو جنگ نگذاشتند ، حالا هم غنیمت ها رو جمع می کنند , از بی صفایی ها و بی وفایی ها به #شهدا دل پری داشت .
☑ ️ با پی گیری های امثال وی دستور تشکیل کمیته ی جستجوی مفقودین در نیروهای مسلح داده شد ، ولی با بروکراسی و روش کاری آنجا مشکل داشت ، مجید و امثالش برای عشق بازی با شهیدان مانده بودند نه برای بیلان دادن و پز دادن با نام شهیدان ، پایش را ستاد جستجو در اهواز نمی گذاشت ، و با #شهید_محمودوند ترجیح می دادند در سوله های گرم #فکه بخوابند .
⭕ ️ یادم هست اوائلی که در #طلائیه آب فروکش کرده بود و تفحص میسر شده بود ، با کاروانی زیارتی آنجا رفتیم ، مجید آنجا گویا به معشوق رسیده باشد ، داشت پرواز می کرد ، صدایم زد ، کانالی که الان دژ زیارتی طلائیه است را نشانم داد ، در حالیکه اشکش سرازیر بود ، گفت : سیصد تا از بچه ها اینجا درو شدند و ربختند . گوشه ای دیگر را نشان داد و گفت : اینجا هم بچه ها گیر کرده بودند ، سر تکون می داد و می گفت : بچه ها مظلوم رفتند ، نمی دونی چه خبرِ اینجا ، هنوز صدای بچه ها رو می شنوم .
برام این حالت مجید که کمتر خودش را بروز می داد جالب بود ، فرصت را مناسب دیدم تا از مجید حرف بکشم گفتم : آقا مجید بچه بسیجی نو و فرزند شهید همراهمان است بیا تو اتوبوس بگو ، تا باخبر بشن ، گفت : جون مسعود بی خیال شو ، قسمش دادم ، به زور از اتوبوس بالا آمد ، طبق معمول معرفی اش خواستم بکنم جلویش ایستادم و گفتم : فرمانده دفاع مقدس سردار مجید پازوکی ... همینکه داشتم می گفتم بیرون اتوبوس را دیدم مجید ترک موتوری نشسته و با خنده ای همیشگی دست کج و نیمه فلجش را بهم تکان می دهد و می گوید : مسعود خداحافظ ، بله آقا مجید آنجا هم قالم گذاشت !
💧 در یکی از عملیات هایی که برای تفحص شهدا می رفتند ، دوستان همراهش می دیدند توی این سری تفحص خیلی تو خودش هست و جدی دنبال موقعیتی می گردد ، یک شیشه ی آب در دستش بود ، با وجود گرما و عطش لب به آن نمی زد ، ناگهان دوستان متوجه شدند مجید پشت خاکریزی رفته و داره با عده ای حرف می زند ، جلو رفتند و دیدند چند اسکلت شهید کنار هم قرار دارند و مجید با آن شیشه ، آب روی دندان های آنان می ریزد و گریان می گوید : بچه ها ببخشید دیر شد ولی براتون آب آورده ام ، معلوم شد آنها نیروهای مجید بوده اند که تشنه به شهادت رسیده اند .
🔸 بعد از رفتن #شهید_محمودوند مجید خیلی بی تاب شده بود ، در آخرین نوبت تفحص در فکه و خاک عراق در ۱۷ مهر ۱۳۸۰ بیلش به یک مین والمرا اصابت کرد و مجید هم پروازی شد .
🌷 این فقط بچه های ایران نبودند که غم رفتن مجید داغشان کرد ، بلکه لطافت و صداقت مجید سربازان و حتی افسران بعثی و ارتشی های صدام را هم تحت تأثیر قرار داد ، چنانچه یکی از درجه داران عراقی می گفت : اسلام واقعی شمایید ، مجید فرمانده تان وقت ظهر پشت یکی از شما #نماز می خواند ، وقت ناهار سفره میاندازد و ظرف های کثیف را جمع می کند و حتی رانندگی می کند ، خلاصه عراقی هایی هم که تا دیروز با امثال مجید می جنگیدند خاطرخواه او شده بودند ، و حتی یکی از افسران عراقی که تحت تأثیر اخلاق وی بود و از شهادتش بی تاب بود ، ساعت ها کنار مرز در عزای مجید زانو بغل گرفت تا اینکه سرانجام استخبارات عراق او را بردنش و در روزهای بعد که سراغ وی را از هم رزمانش گرفتند با نشان دادن گلویشان گفتند
- ۷.۰k
- ۱۸ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط