پارت بیست و یکم رمان تب داغ هوس:
21
ولي زورم نميرسيد حتي يه اينچم تکون نميخورد لبخندي پيروز مندانه زد و گفت:بيشتر بيشتر تقلاکن اينطور جذاب تر ميشي بي مهاباد زدم زير گريه و با التماس گفتم: ولم کن تروخدا من به دردت نمي خورم من املم هيچي بلد نيستم اهل هيچي نيستم حوصله اتو سر ميبرم ،کلافه ات ميکنم خودم ميگردم يه دختر اهلش برات پيدا ميکنم فتو کپي خودم با لحني آميخته از حرص و شعف گفت: _من اصلو ميخوام نه کپي انقدر هم از خود گذشتگي نکن بعدشم «لبخندي پهن لبش کردو خواهانه نگاه توي صورتم گردوند و باز زوم کرد رو لبام از ميترسيدم وقتي اين کارو ميکرد و،آروم با صداي خفه گفت:» _خودم بهت ياد ميدم عزيزم غصه نخور حس خطرم انقدر زياد بود که قدرتمو زياد کنه با تمو قدر هولش دادم و جيغ کشيدم ولي...عين کوه مي بود لامصب چرا قدرت من در برابرش ضعيفم؟ ...نا اميد با ترس و گريه نگاش کردم و گفتم :خواهش ميکنم ...آقاي شوکت...«يهو رهام کرد از حرکتش جا خوردم جدي شد باز و سرشو بالا گرفت و پر جذبه با اون صداي باز و کمي بم که وقتي محکم حرف ميزد ته قلب آدم از صداش ميلرزيد گفت:» _نميخواي به من پا بدي نه؟ با همون گريه و نفس زنان از ترس و تقلا نگاش کردم و گفت : _خيله خب«گوشيشو در آورد و شماره اي رو گرفت با تعجب نگاش کردم و جدي تر نگام کرد و گفت:» _جناب پناهي...سلام ... شوکه نگاش کردم مغزم از کارش سوت کشيد
ولي زورم نميرسيد حتي يه اينچم تکون نميخورد لبخندي پيروز مندانه زد و گفت:بيشتر بيشتر تقلاکن اينطور جذاب تر ميشي بي مهاباد زدم زير گريه و با التماس گفتم: ولم کن تروخدا من به دردت نمي خورم من املم هيچي بلد نيستم اهل هيچي نيستم حوصله اتو سر ميبرم ،کلافه ات ميکنم خودم ميگردم يه دختر اهلش برات پيدا ميکنم فتو کپي خودم با لحني آميخته از حرص و شعف گفت: _من اصلو ميخوام نه کپي انقدر هم از خود گذشتگي نکن بعدشم «لبخندي پهن لبش کردو خواهانه نگاه توي صورتم گردوند و باز زوم کرد رو لبام از ميترسيدم وقتي اين کارو ميکرد و،آروم با صداي خفه گفت:» _خودم بهت ياد ميدم عزيزم غصه نخور حس خطرم انقدر زياد بود که قدرتمو زياد کنه با تمو قدر هولش دادم و جيغ کشيدم ولي...عين کوه مي بود لامصب چرا قدرت من در برابرش ضعيفم؟ ...نا اميد با ترس و گريه نگاش کردم و گفتم :خواهش ميکنم ...آقاي شوکت...«يهو رهام کرد از حرکتش جا خوردم جدي شد باز و سرشو بالا گرفت و پر جذبه با اون صداي باز و کمي بم که وقتي محکم حرف ميزد ته قلب آدم از صداش ميلرزيد گفت:» _نميخواي به من پا بدي نه؟ با همون گريه و نفس زنان از ترس و تقلا نگاش کردم و گفت : _خيله خب«گوشيشو در آورد و شماره اي رو گرفت با تعجب نگاش کردم و جدي تر نگام کرد و گفت:» _جناب پناهي...سلام ... شوکه نگاش کردم مغزم از کارش سوت کشيد
- ۸.۲k
- ۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط