■ گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت. نمازگزار
■ گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از اوخواستند که پس از نماز ، برمنبر رود و پند گوید. پذیرفت.
نمازجماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد!
کسی برنخاست.
گفت :
حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !
باز کسی برنخاست !
گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید !
نمازجماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد!
کسی برنخاست.
گفت :
حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !
باز کسی برنخاست !
گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید !
۳۴۹
۲۴ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.