در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچ کس را بیش

در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.
مادرم مرا بوسید و گفت: نمی توانی عزیزم!
گفتم: می توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.
مادر گفت: یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم، ولی خوب که فکر می کردم مادرم را دوست داشتم.
معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه ی مادرم!
بزرگتر که شدم عاشق شدم، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم. ولی وقتی پیش خودم گفتم کدامیک را بیشتر دوست داری، باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد، یکی که تمام جان من بود.
همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی!
من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم.
او با آمدنش سلطان قلب من شده بود.
من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم.
آخر من خودم مادر شده بودم...

@sotedlanhh
دیدگاه ها (۲)

خدایا چنان کن سرانجام کارتو خوشنود باشی و ما پسر دار

۱۲ بهمن ۱۳۵۷ حاج کریم دستمالچی، بازاری ثروتمند تهرانی و از ا...

مرا بە گلولەای بکش بر طناب داری بیاویزاز بلندای قله ایچون #ک...

در روزگاران پیشین، شغلی بنام خوشه ‌چینی وجود داشت. آنها که د...

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

کار هر روزم شده بود...تمام ساعت فروشی های شهر را بارها و بار...

خسته از سرکار برگشتم خونه . .مشغول خوردن شام بودم که داداشم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط