از رختکن که بیرون می آیم ناخودآگاه دست میبرم زیر مقنعه ام
از رختکن که بیرون می آیم ناخودآگاه دست میبرم زیر مقنعه ام و کش موهایم را شل میکنم تا بلندی موهای کوتاه بالا بسته ام از زیر مقنعه مشخص نشود...
توی آینه نگاه میکنم و لبخند میزنم...
به دغدغه های کوچک عاشقانه ام...
به اینکه شاید هیچ حرمتی در بین نیست...
فقط یک حواس جمعی کوچک عاشقانه است...
فاصله بین رختکن تا نمازخانه به این فکر میکنم چند درصد آدمهای اطرافم دغدغه هایی از جنس من دارند...
چند درصد برایشان ملاک لبخند رضایت خداست...
به مردمسالاری دینی فکر میکنم...
به اینکه کدام مردم، سالار بودنشان با دین خدا همخوانی دارد..
به تفاوت میان مفاهیم...
به واژه مهجور انسان فکر میکنم...
به غربت آزادی...
به تفاوت میان آدمهایی که دنبال آزادی از نفس سرکش امّارة بالسوء هستند و چند درصد دنبال آزادی از هر بندی بر نفسشان...
به افسار اسب فکر میکنم که ابزار هدایت سوارکار است...
به افسار نفس فکر میکنم که اگر نکشی تو را میکشد تا آخرین پله های حیوانیت یک انسان...
تا بل هم اضل...
صدای اذان گوشی که پخش میشود فکر میکنم چند درصد از آدمها توانسته اند میان دغدغه های شخصی دینشان با دغدغه های اجتماعیش تعادل برقرار کنند...
چند درصد آدمها همانقدر که دغدغه عدالت دارند و آزادی، منتظر صدای اذانند در بین فعالیت های روزمره شان...
سلام آخر را که میدهم سر میگذارم روی تربت حسین علیه السلام...
آرام اشک میریزم...به غربت تمام مفاهیم با ارزشی که رو به ابتذالند...
و به خودم میگویم: چطور آدمی که دغدغه های کوچک عاشقانه ندارد، میتواند دغدغه های بزرگ عاقلانه داشته باشد؟
ساق دستم را به دست میکنم...
روپوش میپوشم...
و آماده شیفت شب میشوم...
توی آینه نگاه میکنم و لبخند میزنم...
به دغدغه های کوچک عاشقانه ام...
به اینکه شاید هیچ حرمتی در بین نیست...
فقط یک حواس جمعی کوچک عاشقانه است...
فاصله بین رختکن تا نمازخانه به این فکر میکنم چند درصد آدمهای اطرافم دغدغه هایی از جنس من دارند...
چند درصد برایشان ملاک لبخند رضایت خداست...
به مردمسالاری دینی فکر میکنم...
به اینکه کدام مردم، سالار بودنشان با دین خدا همخوانی دارد..
به تفاوت میان مفاهیم...
به واژه مهجور انسان فکر میکنم...
به غربت آزادی...
به تفاوت میان آدمهایی که دنبال آزادی از نفس سرکش امّارة بالسوء هستند و چند درصد دنبال آزادی از هر بندی بر نفسشان...
به افسار اسب فکر میکنم که ابزار هدایت سوارکار است...
به افسار نفس فکر میکنم که اگر نکشی تو را میکشد تا آخرین پله های حیوانیت یک انسان...
تا بل هم اضل...
صدای اذان گوشی که پخش میشود فکر میکنم چند درصد از آدمها توانسته اند میان دغدغه های شخصی دینشان با دغدغه های اجتماعیش تعادل برقرار کنند...
چند درصد آدمها همانقدر که دغدغه عدالت دارند و آزادی، منتظر صدای اذانند در بین فعالیت های روزمره شان...
سلام آخر را که میدهم سر میگذارم روی تربت حسین علیه السلام...
آرام اشک میریزم...به غربت تمام مفاهیم با ارزشی که رو به ابتذالند...
و به خودم میگویم: چطور آدمی که دغدغه های کوچک عاشقانه ندارد، میتواند دغدغه های بزرگ عاقلانه داشته باشد؟
ساق دستم را به دست میکنم...
روپوش میپوشم...
و آماده شیفت شب میشوم...
۱۴۵.۰k
۱۳ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.