داستانک؛ ✍️اولین روزه ماه رمضان
🌺زهرا کوچولوی نه ساله با چادر سفید پر از گل های صورتی زیبایش دو برابر شده بود. نمازش را که تمام کرد رو به مادرش گفت: «مامان جون چند روز دیگه ماه رمضون هس؟ خیلی خوشحالم، امسال برا اولین بار روزه بهم واجب شده. خانم قاسمی مربی پرورشیمون می گفت: وقتی ما روزه می گیریم خدا خیلی خوشحال میشه من میخوام حتما خدا رو خوشحال کنم.»
🌸مادر آب گلویش را قورت داد، دستی بر سر زهرا کشید و گفت: «مامان الهی قربونت بشه هنوز چند روزی دیگه مونده. آفرین دختر گلم که دوست داره روزه بگیره.»زهرا چادرش را از سرش بیرون آورد، بالا و پایینی پرید و به سمت اتاقش رفت.
🌼مینا زن همسایه که در حال خوردن چایش بود گفت:« لیلا خانم نکنه بذاری دخترت روزه بگیره ، طفلکی کوچیکه، ضعیف هم که هس؛ حالا وقت بسیاره خدایی نکرده بچه مریض میشه.»
☘️لیلا با لبخندی پرمعنا گفت: «والا چی بگم مینا خانم، به سن تکلیف که رسیده خودش هم خیلی ذوق داره روزه اش رو بگیره.»
🌺مینا همین طور که از جایش بلند می شد ادامه داد: «خودش نادونه، عقلش نمیرسه تو که مامانش هستی نباید بذاری روزه بگیره، از ما گفتن بود ما که رفتیم.»
🌸هلال ماه رمضان در آسمان نمایان شده بود. ذوق و شوق روزه گرفتن را می شد در چشمان زهرا دید. لیلا مانده بود این وسط چکار کند حرف های آن روز مینا خانم و برخی دیگردوستان ذهنش را حسابی مشغول کرده بود. شک و تردیدی وجودش را احاطه کرده بود . بعد از یک ساعتی با خودش کلنجار رفتن ومشورت با پدر زهرا، بالاخره تصمیم گرفت او را بیدار کند، تا امتحان کند و روزه اش را بگیرد؛ شاید واقعا توانش را داشته باشد. موقع افطار زهرا دست هایش را بالا برد و گفت: «خدایا اولین روزه مرا قبول کن. مادر لبخندی زد و خدا را شکر کرد که تصمیم درست را گرفت و خداوند توانایی روزه گرفتن را به دخترش داد.»
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸مادر آب گلویش را قورت داد، دستی بر سر زهرا کشید و گفت: «مامان الهی قربونت بشه هنوز چند روزی دیگه مونده. آفرین دختر گلم که دوست داره روزه بگیره.»زهرا چادرش را از سرش بیرون آورد، بالا و پایینی پرید و به سمت اتاقش رفت.
🌼مینا زن همسایه که در حال خوردن چایش بود گفت:« لیلا خانم نکنه بذاری دخترت روزه بگیره ، طفلکی کوچیکه، ضعیف هم که هس؛ حالا وقت بسیاره خدایی نکرده بچه مریض میشه.»
☘️لیلا با لبخندی پرمعنا گفت: «والا چی بگم مینا خانم، به سن تکلیف که رسیده خودش هم خیلی ذوق داره روزه اش رو بگیره.»
🌺مینا همین طور که از جایش بلند می شد ادامه داد: «خودش نادونه، عقلش نمیرسه تو که مامانش هستی نباید بذاری روزه بگیره، از ما گفتن بود ما که رفتیم.»
🌸هلال ماه رمضان در آسمان نمایان شده بود. ذوق و شوق روزه گرفتن را می شد در چشمان زهرا دید. لیلا مانده بود این وسط چکار کند حرف های آن روز مینا خانم و برخی دیگردوستان ذهنش را حسابی مشغول کرده بود. شک و تردیدی وجودش را احاطه کرده بود . بعد از یک ساعتی با خودش کلنجار رفتن ومشورت با پدر زهرا، بالاخره تصمیم گرفت او را بیدار کند، تا امتحان کند و روزه اش را بگیرد؛ شاید واقعا توانش را داشته باشد. موقع افطار زهرا دست هایش را بالا برد و گفت: «خدایا اولین روزه مرا قبول کن. مادر لبخندی زد و خدا را شکر کرد که تصمیم درست را گرفت و خداوند توانایی روزه گرفتن را به دخترش داد.»
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
۴.۹k
۳۰ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.