https://telegram.me/nagofteha73
https://telegram.me/nagofteha73
همان موقع که در اولین حرف هایت گفته بودی که نمیخواهی کسی بفهمد که همدیگر را دوست داریم ، یا روز های سخت را به امید خسته نباشیدهای مهربانانه عصر میگذرانیم ، یا شب ها در آغوش خیالی هم فرو میرویم و میخوابیم ، یا حتی وقتی دلم گرفته ، صدای تو همه ی بغض ها را میشورد و شادی توی چشم هایم برق میزند و نیمکت کنار فواره ی پارک ، به ما بدون هم دیگر جای نشستن نمیدهد...
نمیخواستی کسی بفهمد و من به خاطر همه ی دوستت دارم هایی که در دست هایم حواله و برایت فوت میکردم ، همه ی و ان یکاد هایی که وقتی قدم برمیداشتی ، از دهانم در می آمد و دور سرت میگشت و همه ی آن لبخند هایی که با تو میسر بود ، قبول کردم...
اما من فهمیدم ،
زمانی که کوله بارت را جمع کردی و گفتی: خوب شد که کسی نفهمید. اینطور لازم نیست به همه توضیح بدهیم. همان جا بود که فهمیدم ، باید عشق را جار زد ، از عشق نباید پروا داشت... مگر چند بار پیش می آید ، که باید خودمان را در چارچوب آبرو اسیر کنیم...؟! اصلا وقتی کسی را دوست داری مگر حرف ِ بقیه ی مردم مهم میشود؟! مگر معشوق ، خدای عاشق نیست؟!
وقتی کوله بارت را بستی و اتفاقِ رفتنت در حال وقوع بود، جلویت را نگرفتم... چون میدانستم هنوز هم چیزهایی عزیز تر از منی که عزیز ترین زندگی ام بودی، داری!
حالا بعد از این همه وقت ، کار من دنبال کردن امتداد نگاه های دیگران است که نکند روی تو بیوفتد... تا نکند ، به کسی گفته باشی : " نمیخواهم کسی از احساس ما چیزی بفهمد."
#مهتاب_خلیفپور
همان موقع که در اولین حرف هایت گفته بودی که نمیخواهی کسی بفهمد که همدیگر را دوست داریم ، یا روز های سخت را به امید خسته نباشیدهای مهربانانه عصر میگذرانیم ، یا شب ها در آغوش خیالی هم فرو میرویم و میخوابیم ، یا حتی وقتی دلم گرفته ، صدای تو همه ی بغض ها را میشورد و شادی توی چشم هایم برق میزند و نیمکت کنار فواره ی پارک ، به ما بدون هم دیگر جای نشستن نمیدهد...
نمیخواستی کسی بفهمد و من به خاطر همه ی دوستت دارم هایی که در دست هایم حواله و برایت فوت میکردم ، همه ی و ان یکاد هایی که وقتی قدم برمیداشتی ، از دهانم در می آمد و دور سرت میگشت و همه ی آن لبخند هایی که با تو میسر بود ، قبول کردم...
اما من فهمیدم ،
زمانی که کوله بارت را جمع کردی و گفتی: خوب شد که کسی نفهمید. اینطور لازم نیست به همه توضیح بدهیم. همان جا بود که فهمیدم ، باید عشق را جار زد ، از عشق نباید پروا داشت... مگر چند بار پیش می آید ، که باید خودمان را در چارچوب آبرو اسیر کنیم...؟! اصلا وقتی کسی را دوست داری مگر حرف ِ بقیه ی مردم مهم میشود؟! مگر معشوق ، خدای عاشق نیست؟!
وقتی کوله بارت را بستی و اتفاقِ رفتنت در حال وقوع بود، جلویت را نگرفتم... چون میدانستم هنوز هم چیزهایی عزیز تر از منی که عزیز ترین زندگی ام بودی، داری!
حالا بعد از این همه وقت ، کار من دنبال کردن امتداد نگاه های دیگران است که نکند روی تو بیوفتد... تا نکند ، به کسی گفته باشی : " نمیخواهم کسی از احساس ما چیزی بفهمد."
#مهتاب_خلیفپور
۳.۱k
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.