https://telegram.me/nagofteha73
وقتی پدرم از دنیا رفت
مادرم پشت پنجره می ایستاد
و خیره میشد به باران و کوچه ای که شسته میشود، با یک دست دونه های تسبیح میچرخوند و با دستی زیر پلکش را پاک میکرد
از وقتی عقل و شعورم پیدا شد فهمیدم همه یه یار دارن که نیست
من شبیه مادرم نبودم
خیره شدم، داغون شدم، نذر کردم
امید داشتم که میاد و نیمد
اما مادرم امیدی به اومدن نداشت
ولی بعد بیست سال جاش هنوز کنار پنجرس
هنوزم دونه تسبیح میچرخونه و بارون که میاد میره قدم میزنه!
بدون چتر...
من شبیه مادرم نبودم
او یه فرشته ی بی بدیلُ عاشقِ
ولی من...
فقط باید سرمُ بندازم پایین...
#واو_ر
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.