"ازدواج اجباری" P22 / F2
P22
تهیونگ و نامجون : ( داشتن ابرو هاشون چشاشون رو باهم اینجوری اونجوری میکردن*😂)
.
.
.
وقتی جیمین دید کوک بد نگاه میکنه از ا/ت جدا شد و رفت عقب تر...
.
.
جیمین : داداش.. میتونم توضیح بدم...
تهیونگ : ( اروم گفت : داداش تو الان باید خفه شی، بعدش اشاره کرد بیاد پیشش*)
.
.
.
.
ا/ت ویو :
وقتی جونگ کوک رو دیدم.... قلبم داشت تند تند میزد نمیتونستم کنترلش کنم....
.
.
ا/ت : کوک...
کوک : میخواستی بدون من کجا بری..؟
ا/ت : میتونیم حرف بزنیم...
کوک : دکترای اونجا داشتن چ گوهی میخوردن.... چجوری فرار کردی از اونجا..؟
ا/ت : جونگ کوک... میتونم توضیح بدم....
کوک : ( اومد پیش ا/ت دستشو گرفت بزور برد پیش ماشین*)
.
.
ا/ت : جونگ کوکککک تروخدا ولم کننن نمیرم من اونجااا من دیونه نیستم خوب شدم ( گریه) من خوبممم تروخدا ولم کن....
.
.
تهیونگ : داداش ول کن حرف بزنین...
کوک : شما ها برید خونه منتظر منم نباشید
تهیونگ : اما
کوک : اما بی اما برید دیگه ( داد میزد)
.
.
.
.
.
کوک خیلی عصبی بنظر میرسید... ترسیده بودم... فکر میکردم الانه که منو بکشه.... ولی سوار ماشینم کرد بزور و راه افتادیم...
.
.
.
.
.
ا/ت : کوک تروخدا منو نبر تو اون جهنم نمیخوام اونجا باشم نمیتونم ( گریه میکرد و داد میزد*)
کوک : ماشین رو نگه داشت و به ا/ت زل زد* : حیس باشه... گریه نکن... اگه اینجوری کنی نظرم عوض میشه برمیگردونمت به همون جا
ا/ت : باشه... باشه گریه نمیکنم... کاری نمیکنم فقط نبر منو اونجا...
کوک : چیزی نگفت و راه افتاد*
.
.
.
.
.
.
.
بعد از چند ساعتی رسیدن به خونه ی جنگلی که کوک قبلا اونجا خریده بود تا با ا/ت بره اونجا... ولی قسمت نشده... و همچین اتفاقی افتاده.... ماشین رو خاموش کرد وقتی میخواست بگه ا/ت رسیدیم... دید که ا/ت خوابم برده*
.
.
از ماشین پیاده شد... اومد ا/ت رو بغل کرد برد داخل....
.
.
.
شب بود نزدیکای ساعت 2...بخاطر اینکه خسته بودن... گرفتن خوابیدن....
.
.
.
.
.
.
.
صبح ساعت 8 :
کوک بیدار شد دید ا/ت نیست ترسید... رفت پایین دید ا/ت نشسته بیرون... و داره با خودش حرف میزنه..
.
.
.
ا/ت : چرا..؟ دوباره چرا اومد سراغم..؟ نمیخوام دوباره... بیشتر عاشقش شم.... نمیخوام دیگه دوباره قلبم بهش وصل شه... هر وقت به چشاش نگاه میکنم گذشته یادم میفته... نمیتونم این حجم عشقش رو حضم کنم.... ( داد زد و گفت* : دوست دارمممم نمیفهمی هنوزم دوست دارممممم)
.
.
کوک : وقتی دید داره گریه میکنه و داد میزنه.... رفت پیشش و از پشت بغلش کرد گفت* : حیس ارومم بیبی کوچولوم...
ا/ت : کوک.... دوست دارمم.. و. دوست دارم...
کوک : اروم باش باشه... ( تو دلش میگفت منم دوست دارم... ولی نمیتونست داد بزنه بگه منم همینطور*)
.
.
.
.
ازش جدا شدم.... و برگشتم رو به روش...
.
.
ا/ت : دوباره چرا اومدی..؟
کوک : ا/ت... گوش کن... نمیخوام دوباره بحث گذشته رو پیش بکشی فهمیدی..؟
ا/ت : باشه... گذشته رو ول کنیم... چرا دوباره برگشتی پیشم..؟
کوک : میخواستم... دوباره دوست داشته باشم... دوباره عاشق خودم کنم... و یه خانواده بشیم... ولی تو نخواستی.... تو ندیدی منو... هر روز وقتی تو اون جهنم بودی من داشتم زجر میکشیدم به خودم فش میداد که چرا بردنت اونجا و نتونستم بیارمت بیرون...
ا/ت : تو.... تو برام گل میفرستادی... تو اون دکترا رو برام گرفتی..؟
کوک : اره... فکر کردی فراموشت کردم..؟ هر روز میومدم جلو ساختمون شبا زل میزدم به پنجره اتاقت تا بیای منو ببینی ولی ندیدی... فکر کردم دیگه فراموشم کردی.... نتونستم ادامه... بدم... رفتم خونه دیونه بازی در اوردم... همه جارو بهم زدم... از اون موقع... دیگه نتونستم بهت فکر نکنم...
ا/ت : کوک...
کوک : ا/ت من الانم دوست دارم... اگه قبول کنی میخوام دوباره ( ما ) شیم... میخوام دوباره همون ا/ت دوست داشتنی و مهربون شی... همون ا/تی که بهم تیکه مینداخت مهربون بود کجاست..؟
ا/ت : من.... اون ا/ت رو ریختم دور نتونستم دوری تورو تحمل کنم خواستم گذشته رو فراموش کنم نتونستم... با همینا گذاشتم گذشته رو از خودم دور کنم... ولی...
کوک : ولی چی..؟ ا/ت الان که باهمیم حرفاتو بگو... داد بزن... منو بزن... ولی ساکت نمون...
.
.
.
.
.
پایان پارت 22
حمایت فراموش نشه... پارت بعدی رو میزارم... براتون... ❤✨
تا زمانی که حمایتی از این پارت نشه پارت بعدی رو نمیزارم
تهیونگ و نامجون : ( داشتن ابرو هاشون چشاشون رو باهم اینجوری اونجوری میکردن*😂)
.
.
.
وقتی جیمین دید کوک بد نگاه میکنه از ا/ت جدا شد و رفت عقب تر...
.
.
جیمین : داداش.. میتونم توضیح بدم...
تهیونگ : ( اروم گفت : داداش تو الان باید خفه شی، بعدش اشاره کرد بیاد پیشش*)
.
.
.
.
ا/ت ویو :
وقتی جونگ کوک رو دیدم.... قلبم داشت تند تند میزد نمیتونستم کنترلش کنم....
.
.
ا/ت : کوک...
کوک : میخواستی بدون من کجا بری..؟
ا/ت : میتونیم حرف بزنیم...
کوک : دکترای اونجا داشتن چ گوهی میخوردن.... چجوری فرار کردی از اونجا..؟
ا/ت : جونگ کوک... میتونم توضیح بدم....
کوک : ( اومد پیش ا/ت دستشو گرفت بزور برد پیش ماشین*)
.
.
ا/ت : جونگ کوکککک تروخدا ولم کننن نمیرم من اونجااا من دیونه نیستم خوب شدم ( گریه) من خوبممم تروخدا ولم کن....
.
.
تهیونگ : داداش ول کن حرف بزنین...
کوک : شما ها برید خونه منتظر منم نباشید
تهیونگ : اما
کوک : اما بی اما برید دیگه ( داد میزد)
.
.
.
.
.
کوک خیلی عصبی بنظر میرسید... ترسیده بودم... فکر میکردم الانه که منو بکشه.... ولی سوار ماشینم کرد بزور و راه افتادیم...
.
.
.
.
.
ا/ت : کوک تروخدا منو نبر تو اون جهنم نمیخوام اونجا باشم نمیتونم ( گریه میکرد و داد میزد*)
کوک : ماشین رو نگه داشت و به ا/ت زل زد* : حیس باشه... گریه نکن... اگه اینجوری کنی نظرم عوض میشه برمیگردونمت به همون جا
ا/ت : باشه... باشه گریه نمیکنم... کاری نمیکنم فقط نبر منو اونجا...
کوک : چیزی نگفت و راه افتاد*
.
.
.
.
.
.
.
بعد از چند ساعتی رسیدن به خونه ی جنگلی که کوک قبلا اونجا خریده بود تا با ا/ت بره اونجا... ولی قسمت نشده... و همچین اتفاقی افتاده.... ماشین رو خاموش کرد وقتی میخواست بگه ا/ت رسیدیم... دید که ا/ت خوابم برده*
.
.
از ماشین پیاده شد... اومد ا/ت رو بغل کرد برد داخل....
.
.
.
شب بود نزدیکای ساعت 2...بخاطر اینکه خسته بودن... گرفتن خوابیدن....
.
.
.
.
.
.
.
صبح ساعت 8 :
کوک بیدار شد دید ا/ت نیست ترسید... رفت پایین دید ا/ت نشسته بیرون... و داره با خودش حرف میزنه..
.
.
.
ا/ت : چرا..؟ دوباره چرا اومد سراغم..؟ نمیخوام دوباره... بیشتر عاشقش شم.... نمیخوام دیگه دوباره قلبم بهش وصل شه... هر وقت به چشاش نگاه میکنم گذشته یادم میفته... نمیتونم این حجم عشقش رو حضم کنم.... ( داد زد و گفت* : دوست دارمممم نمیفهمی هنوزم دوست دارممممم)
.
.
کوک : وقتی دید داره گریه میکنه و داد میزنه.... رفت پیشش و از پشت بغلش کرد گفت* : حیس ارومم بیبی کوچولوم...
ا/ت : کوک.... دوست دارمم.. و. دوست دارم...
کوک : اروم باش باشه... ( تو دلش میگفت منم دوست دارم... ولی نمیتونست داد بزنه بگه منم همینطور*)
.
.
.
.
ازش جدا شدم.... و برگشتم رو به روش...
.
.
ا/ت : دوباره چرا اومدی..؟
کوک : ا/ت... گوش کن... نمیخوام دوباره بحث گذشته رو پیش بکشی فهمیدی..؟
ا/ت : باشه... گذشته رو ول کنیم... چرا دوباره برگشتی پیشم..؟
کوک : میخواستم... دوباره دوست داشته باشم... دوباره عاشق خودم کنم... و یه خانواده بشیم... ولی تو نخواستی.... تو ندیدی منو... هر روز وقتی تو اون جهنم بودی من داشتم زجر میکشیدم به خودم فش میداد که چرا بردنت اونجا و نتونستم بیارمت بیرون...
ا/ت : تو.... تو برام گل میفرستادی... تو اون دکترا رو برام گرفتی..؟
کوک : اره... فکر کردی فراموشت کردم..؟ هر روز میومدم جلو ساختمون شبا زل میزدم به پنجره اتاقت تا بیای منو ببینی ولی ندیدی... فکر کردم دیگه فراموشم کردی.... نتونستم ادامه... بدم... رفتم خونه دیونه بازی در اوردم... همه جارو بهم زدم... از اون موقع... دیگه نتونستم بهت فکر نکنم...
ا/ت : کوک...
کوک : ا/ت من الانم دوست دارم... اگه قبول کنی میخوام دوباره ( ما ) شیم... میخوام دوباره همون ا/ت دوست داشتنی و مهربون شی... همون ا/تی که بهم تیکه مینداخت مهربون بود کجاست..؟
ا/ت : من.... اون ا/ت رو ریختم دور نتونستم دوری تورو تحمل کنم خواستم گذشته رو فراموش کنم نتونستم... با همینا گذاشتم گذشته رو از خودم دور کنم... ولی...
کوک : ولی چی..؟ ا/ت الان که باهمیم حرفاتو بگو... داد بزن... منو بزن... ولی ساکت نمون...
.
.
.
.
.
پایان پارت 22
حمایت فراموش نشه... پارت بعدی رو میزارم... براتون... ❤✨
تا زمانی که حمایتی از این پارت نشه پارت بعدی رو نمیزارم
۲۸.۲k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.