( فلش بک به زمان حال )
( فلش بک به زمان حال )
ویو ا/ت
وای خدا حالا یادم اومد
من چیکار کردم ...اصن نباید باهاش این کارو میکردم .
بعد از سرزنش کردن خودم پاشدم رفتم یه ح*موم ۱۰ مینی کردم و بعد که اومدم اول رفتم سر کمد و یه لباس سفید و شلوار مشکی و کتمو پوشیدم ( اسلاید 2) و یکم خورده کاری و آرایش و عطر و بعد رفتم بیرون از اتاقم و رفتم طبقهی پایین. به اجوما گفتم برای شب آماده باشه و زنگ زدم بیان عمارت رو برای مهمون آماده کنن (چون امشب تمام شورک های کاریش میان برای قرارداد جدید شون جشن بگیرن) بعد رفتم سوار لامبورگینی م شدم و رفتم سمت خونه ی هانا ....
ویو هانا
(* یعنی داره تو دلش حرف میزنه )
*داشتم برای مسافرت مون ساک جمع میکردم
دلم میخواد ببینم نظر ا/ت درباره ی سورپرایزی که براش دارم چیه😁
که دیدم یه دفعه زنگ در به صدا در اومد
رفتم و در رو باز کردم که دیدم ا/ت تو چهار چوب در ایستاده .
ا/ت : صبح بخیر (لبخند)
هانا: صبح تو هم بخیر خوشگله( در حال بغل کردن هم)
هانا : چرا نمیای تو . میخوای تا شب همین جا باشی
ا/ت : نه اومدم
ویو ا/ت
با هانا رفتیم داخل تو پذیرایی که با اون صحنه یکم شکه شدم
شوگا: سلام صبح بخیر(لبخند )
ا/ت : صبح تو هم بخیر( در حال دست دادن )
هانا : ا/ت یه سوپرایز دارم 😊
ا/ت : بگو ...
هانا : شوگا و برادرش جونگکوک هم با ما میان سفر 😄
ا/ت : چی گفتی 😳 عااااممممم خب ب..ب...باشه ..مشکلی نیست
شوگا : هانا خیلی ذوق زده بود که ما هم میایم 😅
ا/ت : آره خب خوش میگذره 😁*🙄دارم چی میگم خدااآ😵💫
که دیدم هانا رفت و یه ب*وس به گونه ی شوگا زد و اومد پیش من
ا/ت : خب من امشب خیلی کار دارم باید برم به کارام برسم بعدا میبینمتون البته هانا من فردا صبح که میام دنبال تون حاضر باشید که سریع راه بیوفتیم
هانا : اوکی ما ساعت ۸ حاضریم . جونگکوک هم به ما میرسه مثل اینکه گفته شما اول برید من پشت سرتون میام ....
ا/ت : اوکی فعلا بای 🖐
هانا و شوگا: خداحافظ
................................
ادامه دارد.....
شرط نمیزارم ولی خودتون فکر باشید 😉😚
ویو ا/ت
وای خدا حالا یادم اومد
من چیکار کردم ...اصن نباید باهاش این کارو میکردم .
بعد از سرزنش کردن خودم پاشدم رفتم یه ح*موم ۱۰ مینی کردم و بعد که اومدم اول رفتم سر کمد و یه لباس سفید و شلوار مشکی و کتمو پوشیدم ( اسلاید 2) و یکم خورده کاری و آرایش و عطر و بعد رفتم بیرون از اتاقم و رفتم طبقهی پایین. به اجوما گفتم برای شب آماده باشه و زنگ زدم بیان عمارت رو برای مهمون آماده کنن (چون امشب تمام شورک های کاریش میان برای قرارداد جدید شون جشن بگیرن) بعد رفتم سوار لامبورگینی م شدم و رفتم سمت خونه ی هانا ....
ویو هانا
(* یعنی داره تو دلش حرف میزنه )
*داشتم برای مسافرت مون ساک جمع میکردم
دلم میخواد ببینم نظر ا/ت درباره ی سورپرایزی که براش دارم چیه😁
که دیدم یه دفعه زنگ در به صدا در اومد
رفتم و در رو باز کردم که دیدم ا/ت تو چهار چوب در ایستاده .
ا/ت : صبح بخیر (لبخند)
هانا: صبح تو هم بخیر خوشگله( در حال بغل کردن هم)
هانا : چرا نمیای تو . میخوای تا شب همین جا باشی
ا/ت : نه اومدم
ویو ا/ت
با هانا رفتیم داخل تو پذیرایی که با اون صحنه یکم شکه شدم
شوگا: سلام صبح بخیر(لبخند )
ا/ت : صبح تو هم بخیر( در حال دست دادن )
هانا : ا/ت یه سوپرایز دارم 😊
ا/ت : بگو ...
هانا : شوگا و برادرش جونگکوک هم با ما میان سفر 😄
ا/ت : چی گفتی 😳 عااااممممم خب ب..ب...باشه ..مشکلی نیست
شوگا : هانا خیلی ذوق زده بود که ما هم میایم 😅
ا/ت : آره خب خوش میگذره 😁*🙄دارم چی میگم خدااآ😵💫
که دیدم هانا رفت و یه ب*وس به گونه ی شوگا زد و اومد پیش من
ا/ت : خب من امشب خیلی کار دارم باید برم به کارام برسم بعدا میبینمتون البته هانا من فردا صبح که میام دنبال تون حاضر باشید که سریع راه بیوفتیم
هانا : اوکی ما ساعت ۸ حاضریم . جونگکوک هم به ما میرسه مثل اینکه گفته شما اول برید من پشت سرتون میام ....
ا/ت : اوکی فعلا بای 🖐
هانا و شوگا: خداحافظ
................................
ادامه دارد.....
شرط نمیزارم ولی خودتون فکر باشید 😉😚
۲۲.۰k
۱۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.