پارت ۲۷
پارت ۲۷
خسته خودم رو روی صندلی انداختم و به وسایلی که مال ناهار بود نگاه کردم .
میز جا نداشت .
از پیاز خورد کردن متنفر بودم چون چشام رو می سوزوند و مجبور بودم واسه ۱ ساعت همش درگیر چشام باشم اما خوب مجبور بودم می فهمید مجبور .
پیاز ها رو خورد کردم و تو قابلمه ریختم تا سرخ شه بعدشم بقیه مواد رو مخلوط کردم که وقتی طعم غذا رو چشیدم از شوریش آب تو چشام جمع شد وااای حالا چیکار کنم .
تنها راه سیب زمینی بود پس سیب زمینی رو پوست کندم و انداختم تو قابلمه که مزش میزون شد .
بعدشم با هزار دردسر برنج درس کردم که موقع دم کشیدنش اومدم بو کنم کل دود و بخارش رفت تو چش و چالم و صورتم رو سوزوند .
بعدشم مشغول درست کردن سالاد شدم و چون آبلیمو زیاد دوست داشتم بیشتر ریختم از اونورم رب انار و رب آلوچه هم بهش اضافه کردم به اضافه سماق که خیلی خوشمزه شد .
ظرفا رو که دیدم خونه رو سرم آوار شد .
ظرفا رو با هر بدبختی ای بود شستم که کل آشپزخونه رو خیس کردم و مجبور شدم کف آشپزخونه رو تی بکشم .
مامان اومد تو آشپزخونه و اول رفت سمت اجاق و مزه غذا رو تست کرد .
بعد یه نگاه به من انداخت و دوباره یه قاشق دیگه مزه کرد و بعد با یه لبخند گفت : خوبه .
من : جدی ؟
مامان : برنجت دم نکشیده نزار شل شه .
بعدم یه نگاه به سالاد انداخت و رفت بیرون .
منم که از خستگی نا نداشتم رفتم تو اتاقم و بعد از یه دوش خودمو انداختم رو تخت تا درد کمرم بهتر شه .
پارمیسم از اینطرف ابرو بالا می انداخت و منو عصبی می کرد و رو مخم بود .
پسرا به اضافه ۵ تا از دوستاشون ساعت ۱ بود که رسیدن خونه .
همشون هیکلی بودن و من می ترسیدم غذا کم بیاد آخه من واسه ۴ تا از دوستاشون غذا پخته بودم .
می گم هیکلی یعنی هیکلیا هرکولی بودن واسه خودشون .
موقع ناهار مامان صدام زد که برم کمکش و من و دخترا رفتیم پایین .
پا روی پله اول که گذاشتیم هفت تا چشم برگشت سمتمون .
هر سه سلام کردیم که اونا هم سلام کردن و با حرف آرش که صداشون می زد روشون رو برگردوندن و ما هم با سرعت رفتیم تو آشپزخونه .
مامان برنج رو تو ظرف ریخت و منم خورشت رو .
پارمیس دوغ رو تو تنگ ریخت و لیوانا رو آماده کرد و آیدا هم سالاد رو تزیین کرد .
غذا که آماده شد مامان رفت و اول سلام کرد و بعد از پسرا کمک خواست تا میز رو آماده کنن .
ناهار رو که خوردن خواستن برن که مامان نزاشت و این شد که شبم موندن .
من و دخترا هم از مامان خواستیم بزاره بریم بیرون که مامان گفت دست تنهاس و کمک می خواد .
خلاصه شامم مامان بساط کباب رو آماده کرد و پسرا هم هر کدوم مشغول یه کاری شدن و کباب رو آماده کردن من و دخترا هم رفتیم تو گلخونه و کلی حال کردیم به اضافه اینکه تاب بازی کردیم و کلی خوش گذروندیم .
حیف شد اگه پسرا بودن فوتبالم بازی می کردیم اما نشد .
...
خسته خودم رو روی صندلی انداختم و به وسایلی که مال ناهار بود نگاه کردم .
میز جا نداشت .
از پیاز خورد کردن متنفر بودم چون چشام رو می سوزوند و مجبور بودم واسه ۱ ساعت همش درگیر چشام باشم اما خوب مجبور بودم می فهمید مجبور .
پیاز ها رو خورد کردم و تو قابلمه ریختم تا سرخ شه بعدشم بقیه مواد رو مخلوط کردم که وقتی طعم غذا رو چشیدم از شوریش آب تو چشام جمع شد وااای حالا چیکار کنم .
تنها راه سیب زمینی بود پس سیب زمینی رو پوست کندم و انداختم تو قابلمه که مزش میزون شد .
بعدشم با هزار دردسر برنج درس کردم که موقع دم کشیدنش اومدم بو کنم کل دود و بخارش رفت تو چش و چالم و صورتم رو سوزوند .
بعدشم مشغول درست کردن سالاد شدم و چون آبلیمو زیاد دوست داشتم بیشتر ریختم از اونورم رب انار و رب آلوچه هم بهش اضافه کردم به اضافه سماق که خیلی خوشمزه شد .
ظرفا رو که دیدم خونه رو سرم آوار شد .
ظرفا رو با هر بدبختی ای بود شستم که کل آشپزخونه رو خیس کردم و مجبور شدم کف آشپزخونه رو تی بکشم .
مامان اومد تو آشپزخونه و اول رفت سمت اجاق و مزه غذا رو تست کرد .
بعد یه نگاه به من انداخت و دوباره یه قاشق دیگه مزه کرد و بعد با یه لبخند گفت : خوبه .
من : جدی ؟
مامان : برنجت دم نکشیده نزار شل شه .
بعدم یه نگاه به سالاد انداخت و رفت بیرون .
منم که از خستگی نا نداشتم رفتم تو اتاقم و بعد از یه دوش خودمو انداختم رو تخت تا درد کمرم بهتر شه .
پارمیسم از اینطرف ابرو بالا می انداخت و منو عصبی می کرد و رو مخم بود .
پسرا به اضافه ۵ تا از دوستاشون ساعت ۱ بود که رسیدن خونه .
همشون هیکلی بودن و من می ترسیدم غذا کم بیاد آخه من واسه ۴ تا از دوستاشون غذا پخته بودم .
می گم هیکلی یعنی هیکلیا هرکولی بودن واسه خودشون .
موقع ناهار مامان صدام زد که برم کمکش و من و دخترا رفتیم پایین .
پا روی پله اول که گذاشتیم هفت تا چشم برگشت سمتمون .
هر سه سلام کردیم که اونا هم سلام کردن و با حرف آرش که صداشون می زد روشون رو برگردوندن و ما هم با سرعت رفتیم تو آشپزخونه .
مامان برنج رو تو ظرف ریخت و منم خورشت رو .
پارمیس دوغ رو تو تنگ ریخت و لیوانا رو آماده کرد و آیدا هم سالاد رو تزیین کرد .
غذا که آماده شد مامان رفت و اول سلام کرد و بعد از پسرا کمک خواست تا میز رو آماده کنن .
ناهار رو که خوردن خواستن برن که مامان نزاشت و این شد که شبم موندن .
من و دخترا هم از مامان خواستیم بزاره بریم بیرون که مامان گفت دست تنهاس و کمک می خواد .
خلاصه شامم مامان بساط کباب رو آماده کرد و پسرا هم هر کدوم مشغول یه کاری شدن و کباب رو آماده کردن من و دخترا هم رفتیم تو گلخونه و کلی حال کردیم به اضافه اینکه تاب بازی کردیم و کلی خوش گذروندیم .
حیف شد اگه پسرا بودن فوتبالم بازی می کردیم اما نشد .
...
۲۱.۵k
۲۵ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.