فیک کوک ( عشق من ) پارت ۸
از زبان ا/ت : منو به خونش دعوت کرده بود واییییی دوباره زبونم بند اومد آخرش از من بدش میاد خوشش میاد ؟؟؟؟!!!
( جونگ کوک توی دلش میگفت : اهههه چرا اینکارو کردی جونگ کوک !! دست خودم نبود!!! ولی فکر کنم که فکر خوبیه )
از زبان ا/ت : با تعجب و همونجوری که به چمشاش زل زده بودم بهش گفتم: چیزه....با..شه...یعنی نه..نه
گفت: آخر باشه یا نه؟ ( جونگ کوک تو دلش میگه تروخدا بگو باشه )
گفتم : با..باش...باشه
با عجله گفت: پس بدو بیا دیگه بدو
چی؟! چرا اینقدر عجله داره!!!؟؟؟ نکنه میخواد توی خونش بلایی سرم بیاره؟؟!!! چه غلطی کردم قبول کردم !!!!
با ترس و استرس گفتم: چر..چرا این...اینقدر عجله داری ؟!!!؟؟
( بچه ها ا/ت که این حرف زد جونگ کوک موضوع رو فهمید و فهمید که ا/ت فکر میکنه میخواد بلایی سرش بیاره ولی جونگ کوک نمیخواست اینکارو بکنه )
جونگ کوک گفت : میدونم به چی فکر میکنی . ولی اونطوری نیست
وایییی فهمیدددددد
با حالت شوک گفتم : نه نه نه نه ببخشید
گفت : اشکالی نداره
رفتیم داخل نشستم روی مبل بهم گفت : بشین تا برات ی چیز بیارم بخوریم
با خجالت گفتم : نه نه نمی خواد
حرفی نزد و رفت چند مین بعد جونگ کوک با دوتا لیوان آب پرتقال اومد و روی مبل کنار من نشست البته فاصله داشت یکم بامن فاصله اش رو حفظ میکرد واقعا مودب بود
یکدفعه شروع کرد به حرف زدن و گفت : دم در که عجله داشتم ، به خاطر ذوقم بود چون هیچوقت کسی رو خونم دعوت نکردم فقط ۳ سال پیش که من دوست دختر داشتم ، یک بار دوست دخترم که اسمش دینا بود رو دعوت کردم و اونم قبول کرد اون اصلا نمی خواست با من رابطه داشته باشه نمی دونستم چرا . یک روز که دعوتم رو قبول کرد و اومد خونم منم از روی ذوق زیاد با عجله باهاش رفتار کردم مثل تو اونم همون فکری رو کرد که تو کردی و همون دم در و قبل از اینکه بیاد داخل خونه رابطمونو بهم زد و رفت منم دیگه روم نشد بهش زنگ بزنم
واقعا از شنیدنش ناراحت شده بودم
با حالت ناراحتی بهش گفتم : وای واقعا متاسفم راستی برای اینکه ناراحتیت کمتر بشه می خوای من فردا رو فقط مال تو باشم ؟
واییی این چی بود گفتم ؟؟ منظورم چیز دیگه ای بودددد
گفت: چی ؟
گفتم : چیزه... منظورم این بود فردا صبح که تعطیله میریم بیرون تا نصف شب . یعنی من اون روز به جای دوست دخترتم
با خوشحالی که توی چمشاش میدیدم فکر کردم که قبول میکنه و کرد
گفت: باشه قبوله ساعت ۷ خوبه ؟
گفتم: آره خوبه
آب پرتقالمو تموم کردم و گفتم : خب من دیگه میرم خونه تا فردا خدافظ
گفت : خدافظ
من رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم انقدر خوشحال بودم برای فردا که جیغ میکشیدم
و میگفتم: وااااااییییی خدایااا اولین باره میخوام نقش دوست دختر کسی رو بازی کنمممم .....
مر
( جونگ کوک توی دلش میگفت : اهههه چرا اینکارو کردی جونگ کوک !! دست خودم نبود!!! ولی فکر کنم که فکر خوبیه )
از زبان ا/ت : با تعجب و همونجوری که به چمشاش زل زده بودم بهش گفتم: چیزه....با..شه...یعنی نه..نه
گفت: آخر باشه یا نه؟ ( جونگ کوک تو دلش میگه تروخدا بگو باشه )
گفتم : با..باش...باشه
با عجله گفت: پس بدو بیا دیگه بدو
چی؟! چرا اینقدر عجله داره!!!؟؟؟ نکنه میخواد توی خونش بلایی سرم بیاره؟؟!!! چه غلطی کردم قبول کردم !!!!
با ترس و استرس گفتم: چر..چرا این...اینقدر عجله داری ؟!!!؟؟
( بچه ها ا/ت که این حرف زد جونگ کوک موضوع رو فهمید و فهمید که ا/ت فکر میکنه میخواد بلایی سرش بیاره ولی جونگ کوک نمیخواست اینکارو بکنه )
جونگ کوک گفت : میدونم به چی فکر میکنی . ولی اونطوری نیست
وایییی فهمیدددددد
با حالت شوک گفتم : نه نه نه نه ببخشید
گفت : اشکالی نداره
رفتیم داخل نشستم روی مبل بهم گفت : بشین تا برات ی چیز بیارم بخوریم
با خجالت گفتم : نه نه نمی خواد
حرفی نزد و رفت چند مین بعد جونگ کوک با دوتا لیوان آب پرتقال اومد و روی مبل کنار من نشست البته فاصله داشت یکم بامن فاصله اش رو حفظ میکرد واقعا مودب بود
یکدفعه شروع کرد به حرف زدن و گفت : دم در که عجله داشتم ، به خاطر ذوقم بود چون هیچوقت کسی رو خونم دعوت نکردم فقط ۳ سال پیش که من دوست دختر داشتم ، یک بار دوست دخترم که اسمش دینا بود رو دعوت کردم و اونم قبول کرد اون اصلا نمی خواست با من رابطه داشته باشه نمی دونستم چرا . یک روز که دعوتم رو قبول کرد و اومد خونم منم از روی ذوق زیاد با عجله باهاش رفتار کردم مثل تو اونم همون فکری رو کرد که تو کردی و همون دم در و قبل از اینکه بیاد داخل خونه رابطمونو بهم زد و رفت منم دیگه روم نشد بهش زنگ بزنم
واقعا از شنیدنش ناراحت شده بودم
با حالت ناراحتی بهش گفتم : وای واقعا متاسفم راستی برای اینکه ناراحتیت کمتر بشه می خوای من فردا رو فقط مال تو باشم ؟
واییی این چی بود گفتم ؟؟ منظورم چیز دیگه ای بودددد
گفت: چی ؟
گفتم : چیزه... منظورم این بود فردا صبح که تعطیله میریم بیرون تا نصف شب . یعنی من اون روز به جای دوست دخترتم
با خوشحالی که توی چمشاش میدیدم فکر کردم که قبول میکنه و کرد
گفت: باشه قبوله ساعت ۷ خوبه ؟
گفتم: آره خوبه
آب پرتقالمو تموم کردم و گفتم : خب من دیگه میرم خونه تا فردا خدافظ
گفت : خدافظ
من رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم انقدر خوشحال بودم برای فردا که جیغ میکشیدم
و میگفتم: وااااااییییی خدایااا اولین باره میخوام نقش دوست دختر کسی رو بازی کنمممم .....
مر
۳.۰k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.