خسته ام...
خسته ام...
خسته ام از هر چه به زور نفس کشیدن و نمردن که نامش را زندگی گذاشته اند...
خسته ام از این خنده های مصنوعی که روز ها بر لبهایم است و از این اشک های پر از بغض که شب ها بر چشمانم است...
خسته ام از این دلخوشی های ساعتی و ثانیه ای و از این روزهای تکراری که از عمرم گذشت و میگذرد و خواهد گذشت...
خسته ام از این جماعت بی انصاف که مقابلت خوب تو را میگویند و پشت سرت تمام شخصیتت را تخریب میکنند...
خسته ام از این دنیایی که بخاطرش نه ماه تمام به مادرم عذاب دادم و هیچ خیری از این دنیای لامروت ندیدم...
خسته ام...
من از خستگی هایم نیز خسته ام...
خسته ام از هر چه به زور نفس کشیدن و نمردن که نامش را زندگی گذاشته اند...
خسته ام از این خنده های مصنوعی که روز ها بر لبهایم است و از این اشک های پر از بغض که شب ها بر چشمانم است...
خسته ام از این دلخوشی های ساعتی و ثانیه ای و از این روزهای تکراری که از عمرم گذشت و میگذرد و خواهد گذشت...
خسته ام از این جماعت بی انصاف که مقابلت خوب تو را میگویند و پشت سرت تمام شخصیتت را تخریب میکنند...
خسته ام از این دنیایی که بخاطرش نه ماه تمام به مادرم عذاب دادم و هیچ خیری از این دنیای لامروت ندیدم...
خسته ام...
من از خستگی هایم نیز خسته ام...
۲.۱k
۱۳ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.