part

♡𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 ::
☆part¹"


آخرین وسیله اش رو توی ساکه مشکی رنگش گذاشت...
به سمته در جهنم رفت..

بدون معطلی از اونجا خارج شد..
۲۱ سال..اینجا مونده بود..
نفسه عمیقی کشید و به راه افتاد..
_______________

با خستگی زیاد..به عکس کوچیک لای انگشتاش نگاه کرد..
یه ساختمون قهوه سوخته رنگ..

انگار این خونه جدیدشه..به سمت دره خونه حرکت کرد..
با صدای جقری باز شد..زنه مسنی رو صندلی زیر راه پله ها نشسته بود...

زن:تو کی هستی؟

تعظیمی کرد..

ا.ت:من کیم ا.ت هستم..

به روم نیارین میدونم اسمه مزخرفیه..هرچی نباشه یتیم خونه واسم انتخاب کرده..

زن:اها..پس اومدی.خوش اومدی دختر..
ا.ت:ممنون اجوما..
خنده ای کرد..
زن:بهم نگو اجوما..من اونقدرام پیر نیستم..

به زن نگاهی انداخت..
ا.ت:بله ببخشید..میشه بپرسم اتاقم کجاست؟

انگشته اشارش رو به سمت بالای پله ها نشون داد..

زن:طبقه دوم اتاق ۱۳..
ا.ت:ممنون..

به اتاق کوچیکش خیره شد..

یک میزه چوبی رنگ توی پذیرایی..
یک اتاق،دستشویی و...

از خستگی زیاد روی تخت ولو شد..بهتر بود این ترم رو به دانشگاه نره..
لباسش رو در اوردو با نیم تنه کوچکی دراز کشید..
به ساعت دور مچش خیره شده.

دستش رو گذاشت روی پیشونیش و اروم چشم هاش رو بست..
.
.


با صدای در چشم هاشو باز کرد..اروم از روی تخت بلند شدو به سمته در چوبی رنگ رفت...

زن:سلام دختر..

دستش رو روی صورتش کشید تا بلکه خوابش بپره..
بدنش رو پشت در قایم کرد..
سرش رو بیرون اوردو به پیر زن خیره شد..

ا.ت:چیزی شده؟
زن:چیزی خوردی؟
ا.ت:اممم نه..
زن:برات کمی کیک اوردم..خوشحالم تو همسایمی..
ا.ت:م..ممنون..منم..همینطور..

درو بست و روی میز نشست..کیکه شکلاتی..
شروع کرد به خوردن کیک..

با دیدن هوای بارونی سویشرت طوسی رنگش رو پوشید..
همیشه عاشق این هوا بود..

برای خواب هم انگاری زود بود..

هر چند فردا باید میرفت سره کاری که یتیم خونه واسش پیدا کرده بود..یک کتابخونه..
دیدگاه ها (۰)

♡𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part²'( ...

♡𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part³"( ...

𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: شخصیت ها"ا.ت"۲۱سالشه....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط