part
♡𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 ::
part²'(
کله شهرو داشت زیرو رو میکرد..
زیر لب واسه ی خودش اهنگ میخوند..
انقدر ساکت بود که صدای نم نم بارون..که به سمت زمین سقوط میکردن رو میشنید...
با خوردن شونش به کسی از فکر بیرون اومد..اخی زیر لب گفت..
بدون اینکه سرش رو بالا بیاره تعظیمی کرد..
ا.ت:معذرت میخوام..
میخواست از کنارش رد بشه که دستش رو گرفت..
به چهرش خیره شد..انگاری باید کابوسشو همه جا ببینه..
بهش یک نگاه از سر تا پا کردو خندید..
با تمسخر لب زد..
لانا:بلاخره دیدمت..نمیتونی تصور کنی چقدر دلم واسط تنگ شده بود..
ا.ت:ولی من نه..
از کنارش میخواست رد بشه که دوباره بازوش رو گرفت..
اندفعه سریع واکنش نشون داد..
ا.ت:ولمم کنن..
لانا:هی هر'z'ه خانوم..صداتو بیار پایین..میدونی که چه بیرون از اون جهنم(یتیم خونه)چه داخلش..تو برده امی..
ا.ت:هه..تموم؟
پوزخنده عصبی زد.
لانا:انگاری هنوز اون غروره لعنتی تو داری؟!..ولی نگران نباش من هستم..
دلم واسه ی زجر کشیدنت تنگ شده..
این حرف باعث شد ساکت بشه..انگاری قلبش رو داشتن اتیش میزدن..
دنیا دور سرش میچرخید..
با صدای مردی به خودش اومد..
مرد؛لانا؟
لانا به سمت مرد برگشتو لبخندی گشاد زد..
مرد:زود باش باید بریم...
لانا:الان میام اوپا..
به سمته دخترک داغون برگشت..
لانا:میبینمت..
دستش رو دوره بازوی مرد حلقه کرد و رفتن..
بدو بدو به سمت خونه برگشت..از شدت عصبانیت نمیدونست چیکار کنه..
دوای عصبانیتش گریه کردن بود وگرنه..کله خونرو اتیش میزد..
بعداز کلی گریه کردن جلوی اینه کوچک رو دیوار وایساد..
چشماش میسوخت..
جعبه سیگار رو از توی کیفش در اورد..
چند روزی بود که خریده بودتش..ولی جرئت استفاده ازش رو نداشت..
فکر میکرد دواش همینه..اروم شدنش..فراموش کردن این همه اتفاق..
(داداش مگه تریاکه؟)
لای لب هاش خشکش قرار داد..
با اولین کام جوری... سلفه کرد که محکم به سینش میزد تا بلکه نفس بکشه..
ا.ت:این لعنتی رو بقیه چطوری میکشن؟؟
سیگار رو خاموش کرد..
بفهمید این نمیتونه از دنیا خلاصش کنه..
با خستگی رو تخت دراز کشید..
..
part²'(
کله شهرو داشت زیرو رو میکرد..
زیر لب واسه ی خودش اهنگ میخوند..
انقدر ساکت بود که صدای نم نم بارون..که به سمت زمین سقوط میکردن رو میشنید...
با خوردن شونش به کسی از فکر بیرون اومد..اخی زیر لب گفت..
بدون اینکه سرش رو بالا بیاره تعظیمی کرد..
ا.ت:معذرت میخوام..
میخواست از کنارش رد بشه که دستش رو گرفت..
به چهرش خیره شد..انگاری باید کابوسشو همه جا ببینه..
بهش یک نگاه از سر تا پا کردو خندید..
با تمسخر لب زد..
لانا:بلاخره دیدمت..نمیتونی تصور کنی چقدر دلم واسط تنگ شده بود..
ا.ت:ولی من نه..
از کنارش میخواست رد بشه که دوباره بازوش رو گرفت..
اندفعه سریع واکنش نشون داد..
ا.ت:ولمم کنن..
لانا:هی هر'z'ه خانوم..صداتو بیار پایین..میدونی که چه بیرون از اون جهنم(یتیم خونه)چه داخلش..تو برده امی..
ا.ت:هه..تموم؟
پوزخنده عصبی زد.
لانا:انگاری هنوز اون غروره لعنتی تو داری؟!..ولی نگران نباش من هستم..
دلم واسه ی زجر کشیدنت تنگ شده..
این حرف باعث شد ساکت بشه..انگاری قلبش رو داشتن اتیش میزدن..
دنیا دور سرش میچرخید..
با صدای مردی به خودش اومد..
مرد؛لانا؟
لانا به سمت مرد برگشتو لبخندی گشاد زد..
مرد:زود باش باید بریم...
لانا:الان میام اوپا..
به سمته دخترک داغون برگشت..
لانا:میبینمت..
دستش رو دوره بازوی مرد حلقه کرد و رفتن..
بدو بدو به سمت خونه برگشت..از شدت عصبانیت نمیدونست چیکار کنه..
دوای عصبانیتش گریه کردن بود وگرنه..کله خونرو اتیش میزد..
بعداز کلی گریه کردن جلوی اینه کوچک رو دیوار وایساد..
چشماش میسوخت..
جعبه سیگار رو از توی کیفش در اورد..
چند روزی بود که خریده بودتش..ولی جرئت استفاده ازش رو نداشت..
فکر میکرد دواش همینه..اروم شدنش..فراموش کردن این همه اتفاق..
(داداش مگه تریاکه؟)
لای لب هاش خشکش قرار داد..
با اولین کام جوری... سلفه کرد که محکم به سینش میزد تا بلکه نفس بکشه..
ا.ت:این لعنتی رو بقیه چطوری میکشن؟؟
سیگار رو خاموش کرد..
بفهمید این نمیتونه از دنیا خلاصش کنه..
با خستگی رو تخت دراز کشید..
..
- ۵.۵k
- ۲۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط